+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ ساعت 13:51 


این مطلب را فقط برای آرامش دلم نوشتم . فقط !!!


این مطلب را از دست ندهید !


امروز 28 آبان ، مصادف با شروع نوزدهمین بهار زندگی من است . شاید طعم عجیبی که این تولد برای من دارد ، هیچگاه در عمرم احساس نکنم یعنی واضح تر بگویم دوست ندارم هیچگاه این گونه روز ولادتم را تجربه کنم ...

این اولین مطلب من پس از وفات مرحوم پدربزرگم است . راستش را که بخواهید ، هنوز هم به نوشتن کلمه "مرحوم" پیش از اسمش عادت نکرده ام و باور ندارم ...

همین الآن که مطلب را نوشتم ، آه بلندی از نهادم بلند شد . هر وقت که از مسیر خانه آن مرحوم عبور می کنم ، غمی جانکاه تمام تنم را می آزارد . راستش را که بخواهید ذهنم فقط به روز وفات و خاکسپاری او می رود . نمی دانم در این روز تولد چرا چنین احساسی دارم ! انگار که روز تولد من هیچگاه روز خوش حالی نبوده و نیست ! سالها پیش در روز تولد من ، دایی بزرگم به دنیا آمد . دایی بزرگم بی تردید ، جزو بهترین معلمان تاریخ استان کرمانشاه است چرا که بعد از بیش از 20 سال از وفاتش ، هنوز هم نام نیک وی بر سر زبانها جاری است . جالب تر این که روز تولد و مرگ او دقیقاً در روز تولد من است !

دوست دارم در این روز ، خاطراتم با پدربزرگ را برایتان بنویسم . یادم هست که یکبار که به او سر زده بودم ، از راز مهمی برایم پرده برداشت . رازی که اینجا از نوشتنش معذورم ، اما به خاطر پایبندی قلبی ام به پدربزرگم هم که شده ، قول می دهم رؤیا و آرزویش را به واقعیت پیوند بزنم !

نکات جالبی در تولد من وجود دارد . یکی را می نویسم :

در منطقه ما بانویی زندگی می کرد که در یک خانواده غیر شیعه -و البته غیر سنی- متولد شده بود . این بانو بسیار مؤمنه بود و با یک مرد متعهد شیعه هم ازدواج کرد . خانواده اش او را طرد کردند اما او به راهش ایمان داشت و از این مسائل دلسرد نشد ! ربط این ماجرا به من اینجاست که چندین وقت قبل از تولد من ، خاله بزرگم در عالم رؤیا این زن را در حال طواف خانه کعبه می بیند در حالی که کودکی را در بغل دارد . از او می پرسد که این کودک کیست و او جواب می دهد این کودک ، کودک معمولی نیست و پسر خواهر توست (جالبتر این که در این زمان هنوز جنسیت من در دوران جنینی مشخص نشده بود !!!) و اسمش هم "عیسیٍ" است . {هنوز هم گاهی اوقات بعضی ها مرا به این نام می خوانند} . رمانی که این خواب را برایم تعریف کردند ، تازه متوجه شدم که چرا نام عیسی از کودکی این قدر برایم جذاب بود .

مرحوم پدربزرگم همیشه به من می گفت که مطمئنم به مقامات بلندی خواهی رسید . همیشه از دیدن موفقیت های بی شمارم خوش حال می شد و البته احترام ویژه ای هم برایم قائل بود .

از شما چه پنهان قبل از فوتش فکر می کردم که از مردن او ناراحت نمی شوم . راستش دیدگاه فلسفی و عقل گرایانه ام این را می گفت اما بعد از مرگش همه چیز برایم تغییر کرد . فهمیدم که رابطه خونی ، قابل گسستن نیست و نخواهد بود .

به هر تقدیر ، در روز تولدم از خداوند می خواهم که روح او را قرین رحمت قرار دهد اگر چه شاید خود او هم می دانست که امسال رفتنی است ، چرا که در آخرین زکاتش 9 میلیون تومان زکات اضافه داد . وقتی که از او پرسیدم که چرا چنین می کنی ، حری زد که تا همیشه به خاطر خواهم داشت :

"روله خمس و زکات وه مالت برکت دید"

"عزیزم ، خمس و زکات به دارائی ات برکت می دهد"