+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 19:29 

 «سلام » ، نام پروردگار من است که بهشت را آفرید ....


این خاطره روز انتخابات است . همانطور که می دانید ، من برای اولین بار به عنوان ناظر دفتر نظارت و بازرسی بر انتخابات بر این انتخابات ، نظارت کردم . آن چه در ادامه می خوانید ، خاطرات من است ...



ساعت 6 و چند دقیقه . دم در خانه منتظرم . ماشین تویوتا با پلاک قرمز دولتی به من بوق می زند . زیر چشم نگاهی می اندازم . سوار می شوم . بعد از سلام و احوال پرسی به فکر فرو می روم . راننده احتمالاً با خودش فکر می کند که ا"ین آقا جای پسر مرا دارد  اما من باید دنبالش بروم . ای کاش من هم درس می خواندم" با فکر کردن در این باره و تماشای چهره راننده ، لبخندی ملیح به لبم می نشیند

ساعت 6 و 58 دقیقه صبح . دم در دفتر نظارت و بازرسی انتخابات پیاده می شوم . رئیس دفتر به استقبالم می آید . هنوز هم خوابم می آید اما استرس خاصی -که مخصوص شخصیت من است- حتی اجازه خمیازه کشیدن هم به من نمی دهد

رئیس دفتر با من صحبت می کند . برایم جالب است که چه طور این قدر شناخت عمیقی از من دارد . به من اختیار تام می دهد ، مدیریت داخل دفتر را به من می سپارد و خود راهی سرکشی صندوقها  سپس فرمانداری شهرستان می شود

چدین تماس تلفی داشتیم که همه را ارجاع دادم . از واحد های بازرسی گرفته تا عوامل اجرائی . موردهای حادی نبودند . اما واقعاً انتخابات شورای شهر ، به هم ریخته بود و تقلب در آن خیلی زیاد ! خدا رجم کرد که نظارت بر آن انتخابات بر عهده ما نبود وگرنه ...

ساعت 11 . سفارش غذا دادم . نامه ای نوشتم و یکی از ناظران را به  فرمانداری فرستادم . با کلی تأخیر بازگشت . وقتی جریان را جویا شدم ، گفت که فرمانداری همکاری نکرده بود و رئیس دفتر هم عصبانی شده بود و خلاصه حسابی از خجالت فرمانداری درآمده بود . می گفت فرماندار از ترس رئیس دفتر مانند چه می لرزید !

ساعت 8 شب . دستور داشتم به چند صندوق برای بازرسی بروم . بازرسی را شروع کردم . ساعت 9 بود که به یک حوزه شلوغ رفتم . سرباز از ورود من ممانعت به عمل آورد ولی وقتی کارتم را دید ، کنار رفت . به مسئولین حوزه تذکری خیلی جدی و محکم دادم . ترس در چهره شان نمایان بود

یک حوزه دیگر رفتم . این بار سرباز با بی احترامی جلویم را گرفت . کارتم را نشانش دادم و به مسئولین صندوق دستور دادم برایش تذکر کتبی بنویسند تا یاد بگیرد چگونه  با دیگران صحبت کند  . مسئولین واسطه شدند که ببخشم اما نبخشیدم . خود سرباز کلی عذرخواهی کرد و چون وقت نبود ، او را به ریش سفید رئیس حوزه ، بخشیدم .

ساعت 12 شب . به دستور رئیس دفتر ، دو نفر برای کمک به من فرستاده شدند . یک سرباز نیرو انتظامی هم برای محافظت از من فرستاده شد . دریافت صورتجلسه ها شروع شد و به بیان صریحتر ، کار تخصصی من آغاز شد . انبوه صورتجلسه ها سرازیر شد . این بار همزمان با ثبت صورتجلسه های ما ، فرمانداری هم به ثبت صورتجلسه ها اقدام می کرد . صورتجلسه ها زودتر به آنها می رسید  . 180 صورتجلسه بود  آنها به تعداد 10 عدد از ما جلوتر بودند . در ضمن کاربران فرمانداری ، 11 نفر بودند و ما سه نفربا این وجود سریعاً اقدام به ثبت صورتجلسه ها کردم . چند ساعت یکبار نتایج را چک می کردم . پیشروی دکتر روحانی قابل باور نبود ! کار آنها طول کشید . ساعت 3 و نیم شب احساس خواب می کردم . . با وجود تأکید مسئولین بر این که تنهایی بیرون نروم، ، دلم برای سرباز اسکورتم سوخت . گذاشتم بخوابد و خودم راه بیرون را در پیش گرفتم و نزدیک نیم ساعت پیاده روی کردم . همیشه پیاده روی با اهنگ ملایمی که گوش می دهم ، هم آرامم می کند و هم حس خوبی به من می دهد

ساعت حدود 30 : 04 بامداد ، پیروزی دکتر روحانی در حوزه انتخابیه ، برایم قطعی شد . برایم قابل باور نبود اما به فرموده امام خمینی «ره» : «میزان رأی ملت است»

دمادم صبح ، کار صندوقهای اخر هم انجام شد . تمام اعضای دفتر را برای استراحت به خانه فرستادم و خودم با راننده ای که در اختیارم بود ، با نتایج نهایی حوزه انتخابیه راهی فرمانداری شدم . مطابق معمول از ورود من جلوگیری شد  اما بعد از نشان دادن کارت ، وارد شدم

نتایج نهایی را به رئیس دفتر دادم . همه از سرعت عمل من تعجب کردند . قبلاً گفتم که ما سه نفر ، از صبح مشغول بودیم و آنها 11 نفر که از صبح استراحت کرده و شب به سرکار آمده بودند .

در آنجا رئیس دفتر از یکی از خانمهای آنجا چیزی درخواست کرد (خاطرم نیست چه می خواست) که آن خانم اصطلاحاً "طاقچه بالا" گذاشت . از این حرکتش خیلی عصبانی ام کرد اما هیچ کاری نکردم . راستش را بخواهید وقتی بخواهم از کسی انتقام بگیرم ، چیزی نمی گویم و به انتظار می نشینم . حتی ممکن است خیلی هم با او صمیمی نشان دهم اما سر بزنگاه و جایی که بتوان مهلک ترین ضربه را به او وارد کرد ، چنان ضربه ای به او وارد می کنم که نتواند هیچ کاری کند . البته این تأخیر در واکنش یک مزیت هم دارد و آن هم این که اگر عذرخواهی کند ، به احتمال زیاد او را می بخشم در غیر این صورت ، لحظات دردناکی را برایش رقم می زنم.

به خاطره بازگردیم . خیلی ناراحت شدم اما حرفی نزدم . بعد از این که فرمانداری با دو ساعت تأخیر نتایج را اعلام کرد ، متوجه شدیم در تعداد برگه های باطله داخل صندوق (که رأی کسی محسوب نمی شود) با هم اختلاف داریم . من به رئیس دفتر اطمینان دادم که آمار ما حتی یک عدد هم جابجا نمی شود . آن خانم هم خواست مثلاً مانند من با قطعیت اظهار نظر کند و گفت : "آمار ما کاملاً دقیق است" که من جلوی فرماندار گفتم : " آمار شما دقیق است !؟ شما که دیشب تزدیک به 20 رأی دکتر جلیلی را ندیدید ؟!" .

ماجرا از این قرار بود که نماینده فرماندار در موقع نوشتن صورتجلسه فرمانداری ، عدد صفر 20 را  بد نوشته بود ، که فرمانداری ان را 2 ثبت کرده بود . من صورتجلسه را قبل از ثبت چک می کردم این عدد را درست وارد کردم اما انها اشتباه وارد کرده بودند (البته این را هم اضافه می کنم که اگر این کار را هم نمی کردم ، سیستم خودش پیغام خطا می داد اما من کارم را دقیق انجام دادم) و متوجه هم نشده بودند و قبل از ثبت نهایی و دیدن ان پیغام خطا من با تلفن تذکر دادم  . 

خلاصه بعد از این که این جمله را گفتم ، فرمانمدار سرخ شد و با لحن خیلی بدی به او تذکر داد . این لحن جوری بود که من هم کمی از جایم جنبیدم . فرماندار از من خواست که با متانت ، دوباره همه چیز را بررسی کنم که من نپذیرفتم . او را تهدید کردم که در صورتی که آمار من را تائید نکند ، به مقامات بالا گزارش می کنم . خواهش هایش را هم رد کردم تا این که رئیس دفتر از من خواست که تجدید نظر کنم . در واقع او رئیس من بود و قانوناً باید می پذیرفتم . من هم به ظاهر پذیرفتم اما در واقع مطمئن بودم ، هیچ اشتباهی مرتکب نشده ام .

ساعت حدود 10 صبح بود که سیستم وزارت کشور ، آمار من را تائید کرد . قیافه کاربران رایانه فرمانداری دیدنی بود ! من هم یک نگاه تحقیر امیز به آن کاربر انداختم . به راستی برایم پیروزی دلچسبی بود . در نهایت آمار ما تائید شد . چند روز بعد هم تقدیر نامه ای برایم صادر شد که برایم یک دنیا ارزش داشت