+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۱ ساعت 00:25 

سلام نام پروردگار من است که بهشت را آفرید ...



همرمان با دهه مبارکه فجر انقلاب شکوهمند اسلامی ، مراسم تحلیف و افتتاح دانشگاه فرهنگیان امروز برگزار شد . آن چه در ادامه می خوانید خاطره کوتاه من از این مراسم است ...


ساعت 9:30 . محاسباتم غلط از آب درآمد و با نیم ساعت تأخیر رسیدم . از طریق تماس تلفنی از تأخیر جلسه خبردار شدم . ته دلم خوشحال شدم ؛ اگر چه خودم را هم به سبب تأخیر سرزنش می کردم .

هنوز از درب دانشگاه وارد نشده بودم که طنین صدای آشنایی در گوشم پیچید . آقای .... !

دیدم کسی مرا صدا می زند . یکی از کارکنان پردیس بود . به سبب احترامی که برای مخاطبم قائلم ، دستکم با افراد آشنا مصافحه می کنم . به او دست ددم و با لحن نیمه شوخی و جدی گفت : "آقای نماینده ، دیر آمدی !" منم با تبسمی حنین عذر خواهی می کنم . راستش را بخواهید بدی شهرت به این است که همه تو را به اسم می خوانند و تو فقط باید از الفاظ "شما" و "حضرتعالی" و ... استفاده کنی !

وارد سالن می شوم . یکی از صندلی ها را انتخاب می کنم و می نشینم . کنار دستی ام -که بعداً متوجه شدم همکلاسی و هم مدرسه ای ام بوده است- در حال پر کردن فرم است . از اطلاعاتی که زیر چشمی دیدم ، متوجه شدم که همکلاسی ام است . 

به تماشای سخنرانی اساتید و مسئولان پردیس می نشینیم . همه ما را به خاطر انتخاب شغل انبیاء -یعنی حرفه مقدس معلمی- تشویق و تحسین می کنند . صحبتها را می شنویم . توضیحات را با دقت گوش می دهیم و یادداشت می کنیم . بعضی ها هم به خاطر می سپردند و نمی نوشتند .

سپس نوبت به تحلیف رسید . یک لحظه از اوضاع رها شدم و به دو سال قبل بازگشتم . تقریباً دو سال قبل بود که سوگند خوردم از حق دانش آموزان استان کرمانشاه دفاع کنم و امروز باید برای صیانت از کیان نظام مقدس اسلامی و حسن خدمت قسم می خوردم . یک لحظه فکر کردم قرآن در دستم است . اما وقتی به خودم آمدم ، دیدم که نه اینجا مجلس است و دیگران نماینده . حس غریبی به من دست داد . دوست داشتم زمان به عقب باز می گشت . من هنوز هم با افتخار می گویم به سوگندم وفا کردم ...

با چند چرخش سر ، از این نوستالژی قوی که چند دقیقه مرا به جای دیگر برده بود ، بیرون آمدم . تحلیف را به جای اوردم .

تمام شد !

امروز دیگر من نه آن نماینده دلسوز هستم که بر سر مسئولین فریاد بکشم ،

نه دانش آموز مغروری که با اولیاء مدرسه سر دانش آموز دست به گریبان باشم ،

و نه حتی آن دوستی که به خاطر دوستان دیگرش حاضر باشد که با زمین و زمان بجنگد !

امروز من یک معلمم !

آشنای دیروز ، امروز و فردای نسلها !

شاید در قامت یک معلم موفق و یا شاید هم خدایی ناکرده در قامت یک شکست خورده .

تمام شد !

خرقه پیامبران و اوصیا و اولیاء را بر تن کردم ،

تا یادم باشد که برای چه پا به این عرصه گذاشتم : به عشق رفع محرومیت !

تمام شد !

نه بهتر بگویم :

شروع شد !

شروع یک زندگی متفاوت به سبک شهید رجائی ، در پردیس شهید رجائی ...


بعد از آن خوابگاه را دیدیم . جای قشنگ و دوست داشتنی به نظر می رسید . چندپیشنهاد مسئولیت هم داشتم که همه را ردکردم . دوست دارم روی دستم تمرکز کنم . هر چند که بعضی از آنها بسیار وسوسه انگیز اند و ممکن است در آینده آنان را بپذیرم !

به هر تقدیر همکلاسی هایم را دیدم . من آماده خلق حماسه دیگری هستم . انشاءالله ...