یادداشت در خصوص دانشجو معلمان دانشگاه فرهنگیان ، منتشر شده در بخش قلم اعضا مجله علمی چهاربعدی (مجله رسمی انجمن علمی آموزشی علوم پایه دانشگاه فرهنگیان کرمانشاه)


مقدمه :

1.یادم هست چند ماه پیش وقتی داشتم یادداشت «پانیذ پائیزی پالیز» (سرمقاله شماره دوم رادیو طنین آوای علوم پایه) را می نگاشتم ، دوستانی که متن را می دیدیدند ، با کنجکاوی از من سؤال می پرسیدند . بیشترین سؤال مربوط به ان جایی بود که در آن اشاره کرده بودم "سن فقط یک عدد است ، معتقدم هیچ انسانی با بالا رفتن عددی به نام سن پیر نمی شود و نیز هیچ کسی تاکنون از  پیری نمرده است بلکه انسانها وقتی پیر میشوند که از همه چیز دل می بُرَند و زمانی می میرند که از همه چیز نا امید شده باشند" 1 . جواب را در همین نوشتار می گیرید .


2. دلم برای 14 ، 15 سالگی ام حسابی تنگ شده است .  دلم برای وقتی که فکر می کردم سه هزار سال دیگر وقت دارم تا صاحب رویایی ترین شغل دنیا باشم و این قدر پولدار باشم که حتی زحمت باز کردن درب ماشینم را هم کس دیگری بکشد ! دلم برای روزهایی که تا بیست سالگی قرن ها راه بود و دلم برای دغدغه های کوچک، برای آرزوهای بزرگ، برای سلیقه های بد تنگ شده! برای روزهایی که فارغ از در نظر گرفتن هر چیزی آزادانه جامعه آرمانی ام را تصور می کردم -و شاید همین تفکر آرمانگرایانه ام بود که مرا به سمت مطالعات مهدوی سوق داد- حسابی دلم لک زده است . این روزها می پندارم گاهی اوقات مرگ در سنین پائین هم طعم خوب تری دارد !

3.کسانی که مرا می شناسند می دانند که برخلاف تمام همسن هایم ترجیح می دهم اوقات فراغت خود را در جای متفاوتی بگذرانم . کجا ؟ معلوم است قبرستان ! اگر از آن نترسید متوجه می شوید که جای بسیار خوب و جالبی است . از جمله مزایای رفتن به بخش قدیمی قبرستان ، یعنی جایی که آخرین مسافران آخرت ده ها سال پیش از آن جا رخت سفر بربسته اند ، این است که دیگر هیچ موجود زنده ای را به چشم نمی بینی و همه جا سکوت است و سکوت . گورستان در واقع کشوری است که در تمام خیابان هایش جنازه روی جنازه افتاده است ، جالبتر هم این که این همه آدم با وجود تفاوت هایشان- همه آرام و بی حرکت در سر جای خودشان خفته اند و بر بام هایش نیز پرچم های سفید زیبائی به اهتزاز در آمده اند . چه صلح جالبی !

برای فهمیدن دلیل ارزشمند بودن قبرستان رفتن ، کافی ست که به دور و اطرافتان نگاهی بیندازید. راه دوری هم لازم نیست بروید. کافی ست فقط چند ساعت به صورت تصادفی کامنت های مردم را زیر پست های اینستاگرام بازیگران و هنرمندان و برنامه ها و هرکسی که کمی معروف است بخوانید. مردم سراسر عقده و حرص و حقارت و حسادت و کینه و فحاشی و بیماری و انواع و اقسام انحرافات جنسی و روانی و بدخواهی و بددهنی اند .خوشا به حال ما زنده ها با این همه شعار عشق و محبت و نوع دوستی و این ذهن های عمیقا تاریک و ترسناک!

حالا من می پرسم ، این مرده های بی آزار ترسناک تر اند یا مردم زنده ؟ من که از مردم زنده می ترسم!

4.نمیدانم تا به حال مرگ اطفال صغیره را دیده اید یا خیر ولی اگر دلش را داشته باشید و این صحنه غمناک را ببینید ، متوجه می شوید که خیلی خیلی راحت جان می دهند و اصلاً هم اذیت نمی شوند .

***

احساس می کنم در دنیای ما یک جاهایی وجود دارد که بی انصافی در نقطه اکسترمم 2 گیر کرده است . این عدالت نیست، که ما دردِ چیزی را تا مغز استخوان حس می کنیم که وجود دارد -اما چون دیگران نمی بینند ، ما هم باید بگوئیم وجود ندارد- ، دردِ عشقی که تا مرز خفگی پیش می بَرد اما نمی کُشد، آن هم در حالی که داستان اصلا از این قرار نیست! داستان از این قرار است که ما در جبری به سر می بریم که اراده ای در تغییر هیچ چیزش نداریم! آنکه پای رفتن دارد می رود! آنکه پای رفتن دارد هیچوقت نمی گوید: "با هم درستش می کنیم!" آنکه پای رفتن دارد واژه ی "با هم" در دایره ی لغاتش نیست! آنکه پای رفتن دارد به سادگی؛ کافی ست بادی بوزد تا برود.

یک مثال برایتان بزنم ؟ چند روز پیش سرکلاس به یکی از اساتید گفتم که حقوق آموزگاران باید خیلی بیشتر از تمام اقشار جامعه باشد ، چرا که کارشان از هر کس دیگری حساس تر است . استاد هم سریع با حاضر جوابی گفت : "مگر خودت نگفته بودی که اکثر علوم تربیتی ها باید خیلی تیزتر و آموزش دیده تر از این این دوستان همکلاست باشند؟" دیدم راست می گوید . اگر حقوق آنها مُکفی نیست ، در عوض هم این ها اکثراً آن آدم هایی نیستند که باید باشند ! چه تناسب و عدل خوبی ! ما به خاطر این عدالت و تناسب که گفتم ، صلح کرده ایم و من دستِ آخر دست از سر کسانی بر می دارم که همان اوایل راه دستشان را  از زیر سرم کشیده بودند.  آن گاه من خودم برای خودم این جنگ را به امید پیروزی همگانی ، بیهوده هی بر دهل خواهم کوبید و تمام این روزهای فرسوده جنازه روی جنازه خواهد افتاد! حالا اما قرن تمدن است به هر حال؛ قرن آزادی انسان هاست و ما از بس که متمدن و آزاد و فوق العاده و عاقلیم صلح کرده ایم که کاری به کار هم نداشته باشیم و آن ها زندگی اش را بکنند و من زندگی ام را زل بزنم و آوازهای احمقانه ی جداگانه بخوانیم و آن ها با پرچم های سفید رژه بروند و من با خیابان هایی که جسدها افتاده روی جسد ها تنها بمانم . ما صلح کرده ایم که در این رژه ها مسیرمان به هم نخورد . می بینید؟ ما صلح کرده ایم اما کسی برای جشن گرفتن زنده نیست! در عوض در من کشور آزاد و متمدنی ست که از این آزادی بیزار است!

جالب این که هر چه قدر هم سعی کنی این عده ای را که رژه می روند تکان بدهی ، نمی شود. این وسط هی نامه بنویس، هی حرف بزن، هی دعا کن، هی دخیل ببند به امامزاده ها ، هیچ نمی شود. کسی حتی به دلش هم نمی افتد که چیزی را جا گذاشته است! قدر مسلم مشکل از آن ها نیست، مشکل از دنیاست، مشکل از این جهان سه بعدی ای ست که در آن بال بال می زنیم و ناتوانیم! ما نمی توانیم از آدمی که عاشق نیست، عاشق بسازیم!

ما توان و قدرت و صبر و اعتماد به نفس نداریم، ما گل های بزرگ بر سرمان نمی زنیم، ما قرار نیست در تاریخ بمانیم، ما فقط قرار است چهل پنجاه سال دیگر حسرتِ عشقی را بکشیم که در دامن دیگران خواب است و هیچ چیزی هم برای دل بستن و امیدوار بودن ما وجود ندارد ! این وسط فقط دو دسته مورد ظلم قرار می گیرند : اول کودکانی که در آینده از حق آموزش آموزگار حرفه ای محروم می شوند و دوم اقلیتی از همین آموزگاران که طلیعه طلایی رنگ افکار بلندشان محکوم به گم شدن در بین خیل عظیم افرادی است که با وزیدن بادی ، خواهند رفت .

البته بین خودمان بماند ، دوستان ما حق هم دارند . امروز معلمان ما آن چنان در باتلاقی از مشکلات مالی فرورفته اند که برای رهایی از آن ناگزیرند به هر چیزی چنگ بزنند . از سوپرمارکت و بنگاه داری تا خیلی چیزهای دیگر و باتلاق هم خب خاصیتش فرو تر کشیدن است . حالا هی بیاییم و به باتلاق بگوییم که "به نام انسانیت و آزادی و عدل و شعور و حرمت معلم و حقوق برابر و غیره و غیره، مار را نبلع و پایین نکِش!!"... می شود؟! می شنود؟! می فهمد؟! اصلا مگر دستِ خودش است؟!؟

اگر از من بخواهید که برای این مسئله راه حلی بدهم ، همان جوابی را می دهم که در «پانیذ پائیزی پالیز» گفته بودم . آدم حتی اگر برای نسل جدید باشد هم باید بنشیند و یک شب هایی توهم برش دارد که پیرزنی یا پیرمردی شده است که در جوانی اش کلی خاطره داشته است! در ساحل آرمان شهر بنشیند ، دور خودش و آن چه که باید به عنوان یک انسان «باشد» خط پررنگی بکشد (حالا دوست داشتید به عنوان یک انسان مذهبی ، یک روشنفکر اجتماعی و یا هر چیز دیگری) و بعد کنار آن اسکله بر نیمکتی سال ها بخوابد . آن گاه فکر کند که امام زمانش شاید بالاخره یک روز اتفاقی برای دیدن مرغان دریا از آنجا رد می شود ، می آید و در نقطه ی مرکز دایره، در مرکز نقطه ی پرگار وجود، می ایستد و سپس بر می گردد. در این حین چشمانِ تا به این حد غافلگیر شده انسان چقدر دوست داشتنی تر می شود و در آغوش می کشیده می شود، درست در مرکز دایره ای که هی کمرنگ شده و هی دوباره آن را بارها کشیده است . البته نه در واقعیت، که در همان رؤیاها .

بعد از این که از این رؤیا برگشتید ، باید بمیرید . بله ، بمیرید . از مرگ می ترسید ؟ خب طبیعی است که بترسید ولی چرا کودکان نمی ترسند ؟ شاید به کرات کودکانی را که دست و سرشان را از شیشه ماشین بیرون می آورند و والدینی که با وحشت آنان را به درون ماشین برمیگردانند ، دیده باشید . چرا کودک از اتفاق و مرگ نمی ترسد ؟ طبیعی است چون درکی هم ندارد ولی انسان بزرگ که درک می کند . ما از مرگ می ترسیم چون حس می کنیم به اندازه کافی دوست داشته نشدیم . بیائید در  کنکور آزمایشی مرگ شرکت کنیم . یقیناً دیده اید برای اینکه یک امتحان بدهند بارها در کنکور آزمایشی شرکت می کنند ؟ همه اینها بخاطر این است که فکر کردن به یک موقعیت سخت و به یاد آن بودن ، آسان ترش کند. فکر کردن به شرایطی که در آخر مسیر زندگی در آن قرار می گیری باعث می شود برای آن آماده شوی و راحت تر این موقعیت را بپذیری ، پس باید قبل از مرگ حداقل درون ذهن تجربه و امتحانش کنیم .

یادم هست در تودیع خودم درباره مرگ سیاهی  گفتم که همان شب به آن فکر کرده بودم . بد نیست که بدانید ما چهار نوع مرگ داریم که انسان می توانید به صورت اختیاری تجربه کند . اول مرگ سفید 3 ، دوم مرگ سبز 4 ، سوم مرگ سرخ 5  و چهارم مرگ سیاه 6 . یادم هست یک بار دکتر سیروس مرادی حرف جالبی زد و گفت : "معلمی شهادت تدریجی است" 7. حالا برای مرگ آماده شده اید؟

دیگر باید تا حالا فهمیده باشید که زندگی هیچ چیز جالبی ندارد اگر ما جالبش نکنیم! زندگی اگر بلایای طبیعی و سیاسی و جنگ و سونامی و مرگ و میر و بیماری را از آن حذف کنیم، منفعل ترین فعل دنیاست؛ صد هزار سال هم بگذرد هیچ چیز، دقیقا هیچ چیز نمی شود! تکراری ست، آنقدر تکراری ست که تمام تبلیغاتِ Coming Soon!  روی بیلبوردها و صفحات اینترنتی هم بی برو برگشت قابل حدس اند! حتی همین الآن می توانم حدس بزنم تا این مطلب را دو ، سه باری با دقت و تمرکز نخوانید ، چیزی از آن نمی فهمید . اما ما غیرقابل حدسیم؛ با آنکه همیشه حدس میزنید که خواهید رفت و همیشه هم همین می شود؛ بیائید اصلا حدس نزنیم! من و شما غیرقابل حدسیم، با حدس های بی رحمانه مان خود را  تکراری و منفعل و حدس پذیر نکنیم ! هیچ چیز را حدس نزنید، بیائید یکهو بلند شویم یک کاری کنیم که نکرده ایم ، کاری جدید مثل رادیو طنین ، بهبود و یا حتی همین مجله چهاربعدی !

دست آخر ، حرف چند پاراگراف بالاتر خودم را پس می گیرم ، هیچ چیزی جبر نیست . همه چیز دستِ خودمان است اما چون همیشه با اینکه آینده را بارها دیده ایم اما فراموشش کرده ایم هیچ معیاری برای تشخیص درست یا غلط برای هیچ یک از تصمیمات و انتخاباتِ خود نداریم، ما با اختیار کامل و آزادانه ی خود درست همان چیزی را انتخاب می کنیم که همیشه کرده ایم! دایره تکرار می شود اما به عقب بازنمی گردد و حالا در این دایره اگر بزند و اشتباهی هم بکنید (که البته دست خودت هم نیست)، کابوسِ مجازات «افسانه ی سیزیف» 8 هم به کابوس ِ دایره ی تقدیر اضافه می شود. یک بار که اشتباه کنی طبیعت بشری به دنبالت می افتد و تا ابدیت تکرار می شود. تکرار ابدیِ این مثلث در این دایره کابوس است! زندگیِ اشتباه کابوسی ست که پریدن از آن ممکن نیست! کار از کار گذشته است! حالا عرف و عقل و خانواده و حرفِ مردم و هزار کوفت و زهرمار دیگر هم دور این میدان چهارچوبی کشیده اند، دور این چهارضلعی هی راه نروید تا فرسوده شوید، هرچند که فرسودگی یا خوشبختی تک تک شما هیچ یک هیچ فرقی به حال دنیا ندارد، اما به خاطر خودتان، به خاطر آنکه نفهمیم بر ما چه می گذرد، در تمام عمر معلمی خود در دایره انسانیت زندگی کنید . یادتان باشد که در روزگار ما شیطان فریاد می زند: "آدم پیدا کنید ، من سجده می کنم!"

سروش نوید

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت:

1.سرمقاله «رادیو طنین آوای علوم پایه» ، سال اول ، شماره دوم ، پائیز و زمستان 1394 هجری خورشیدی با اندکی تلخیص

2.نقطه اکسترمم : اگر تابع f در نقطه ای مانند a دارای Max نسبی یا Min نسبی باشد گوئیم تابع f در نقطه a اکسترمم نسبی دارد و f(a)  را مقدار اکسترمم نسبی تابع f و نقطه a را نقطه اکسترمم تابع f می گوئیم.

3.موت ابیض (یا مرگ سفید)  این مرگ با روزه داری حاصل می شود البته روزه به معنای کامل آن که نه تنها خود داری از خوردن و آشامیدن است بلکه اجتناب از غیر خدا است . چون روزه باعث صفا ی نفس و نورانیت می شود آنرا مرگ سفید نام گذاری کرده اند .

4.موت اخضر (یامرگ سبز ) که این مرگ قطع تعلقات با ساده زیستی و دوری از تجملات است  آن را مرگ سبز گفته اند چرا که با این کار ریشه خیر و سعادت ابدی در وجود انسان سبز می شود.

5.موت احمر (مرگ سرخ)  این مرگ با مبارزه با نفس و مخالفت با هوا های نفسانی بدست می آید آن را مرگ سرخ گفته اند چرا که با مخالفت با نفس در حقیقت سر نفس اماره قطع می شود .

6.موت اسود ( مرگ سیاه)  این مرگ که از همه انواع دیگر سخت تر و طاقت فرسا تر است با تحمل دشنام و آزار دیگران و در عین حال خیر خواهی برای آنان بدست می آید در این مرگ انسان به دیگران کمک می کند و فحش و ناسزا هم از همان آنها می شنود ولی باز هم از کمک و مساعدت و خیر خواهی برای آنها دست بر نمی دارد . پیامبران اولوالعزم مردان این میدانند. مردم آنها را به خاک سیاه می نشاندند و به آنها سنگ می زدند ولی باز هم دعایشان می کردند و در صدد هدایتشان بودند.

7. سخنان  دکتر سیروس مرادی مجری مراسم معارفه دکتر صفری و دکتر قره تپه در فروردین 1395

8. افسانه ی "سیزیف Σίσυφος": سیزف یکی از شخصیت های داستان های باستانی یونانی بود که به دلیل بعضی اعمالش مجازات شد . مجازات سیزیف در هادس این گونه بود که او میبایست صخره‌ای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند؛ و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. آلبر کامو می‌گوید: سیزیف از این طریق که از همه آنچه که ورای تجربه مستقیم او قرار دارد چشم پوشی می‌کند و به دنبال علت و فایده عمیق‌تری نمی‌گردد، پیروز است.