«سلام» نام پروردگار من است که بهشت را آفرید ...


در اولین مطلب اختصاصی این وبلاگ را به بیان خاطره ای زیبا از خودم می پردازم با نام «آه ای همایون!»

در خیابان غرق در افکار خودم بودم که ناگهان ، صدای آشنایی به گوشم آمد . صدای یک کم توان ذهنی بود که سعی می کرد چیزی را به سختی به کسی بفهماند . چهره اش را دیدم و سعی کردم به خاطر بیاورم . بعد انگار که ذهنم جرقه ای زده باشد ، تصویر روشنی از صاحب صدا به مغزم خطور کرد . همایون ؟!


اولین تصور روشنی که از خودم دارم ، به حدود 3 سالگی ام بر می گردد . همان زمانی که برای اولین بار از محیط خانه خارج شدم و با بچه های بیرون و بعد از آن با بچه های مهد کودک آشنا شدم . 

اگر بخواهید من را در آن زمان تصور کنید ، کافیست یک کودک سبزه بسیار نحیف و کوچک را  در نظر بگیرید که بسیار بسیار شیرین زبان است . کودکی بسیار مؤدب ، خوش سخن و البته خیلی هم لاغر . لاغز بودن من به حدی بود که شاید اگر آن زمان مرا می دیدید ، تصور می کردید که در یک کشور آفریقایی زندگی می کنم که هرگز غذایی برای خوردن ندارند ! بیچاره والدینم که همیشه هزینه های سرسام آوری متقبل می شدند تا انواع غذاها را برای من بخرند و من هم با ناسپاسی از آن ذره ای تناول نکنم . همین بد غذایی عامل لاغری مفرط من بود . وقتی هم که مریض می شدم پدر یک ماشین دربست تا مرکز استان می گرفت تا مرا به نزد حاذق ترین پزشک اطفال استان ببرند . یادش بخیر ! چه دوران سختی بود . 

باری ! در واقع من یک کودک کاملاً آزمایشگاهی بودم که چون خیلی لاغر بودم ، سریعاً مریض می شدم و هرگاه کوچکترین تبی می داشتم ، پدرم تا صبح بر بالین من می نشست و مرا پاشویه می کرد که مبادا این تب باعث آسیب مغزی و کم شدن ضریب هوشی سرشاری شود که خود پدر به واسطه تحصیلات روانشناسی اش در من تشخیص داده بود . 

در محله ما پسری درشت هیکل بود که عقب ماندگی داشت (هنوز هم نفهمیدم که صرفاً مشکل گفتاری داشت یا عقب ماندگی ذهنی) و بچه ها همیشه از او می ترسیدند. آن اوان کوچکتر از آنی بودم که بفهمم درد همایون بیشتر از آن که عجیب بودنش باشد ، «تنها» بودن اوست . همایون بارها و بارها سنگ می خورد و توهین و فحش می شنید و کودکان به خاطر قیافه کریه اش از او می گریختند ، اما باز هم دوست داشت با آنها ارتباط برقرار کند و هر بار بیشتر از دفعه قبل آماج این کارها قرار می گرفت . سن و سال خیلی بیشتری نسبت به بچه ها داشت ، اما هرگز همبازی پیدا نکرده بود ، شاید دلیل این که ترجیح می داد با کودکان کوچکتر از خود بازی کند هم این بود که این کودکان لااقل کمتر می توانستند به او آسیب بدنی بزنند ، درست برعکس همسن و سال ها و بزرگتر هایی که او را به باد کتک می گرفتند و همیشه اشکی بر گوشه چشم او جاری بود ...

وقتی که اولین بار با کسی غیر از خانواده های پدری و مادری در بیرون محله ارتباط گرفتم ، متوجه تفاوتهای عجیبی شدم . کودکانی آفتاب سوخته و بشاش که جای زخم های فراوانی از بازی بر تن دارند ، زخمهایی سر زانو ، روی آرنج و خلاصه هر جایی که بشود در هنگام زمین خوردن به زمین مالیده شود . چند تایی هم که خیلی شر و شور بیشتری داشتند ، چند جای زخم و کبودی در صورت هایشان مشهود بود که یا مربوط به دعوا هایی می شد که با دیگر بچه های محل انجام داده بودند یا تنبیه بدنی های بی رحمانه ای که دیگر اعضای خانواده شان روی آنان مرتکب می شدند . 

بعد از سه سال حضور در خانه ای که هم پدر و هم مادر تحصیلات عالیه ای داشتند و فارسی سلیس –و یا حتی گاهاً فارسی ادبی- صحبت می کردند ، مرا یک سخنور فارسی زبان تمام عیار کرده بود و اگر نبود گفتگوهایی که به زبان کردی بین والدینم انجام می شد و نیز مادربزرگم که کردی صحبت می کرد ، شاید به کلی با زبان محلی شهرم بیگانه می شدم . ورود پسربچه ای مثل من یک اتفاق جدید بود ، ورود به کوچه ای که خانه ما دقیقاً در بن بست آن قرار داشت . 

اولین کسی که با من ارتباط گرفت ، دختر خوش سیمایی بود که در مدرسه شاگرد مادرم و تقریباً 12 ، 13 ساله بود. الآن که فکر می کنم می بینم که این چیز عجیبی نبود ، برای یک دختر متولد دهه شصت که هیچ سرگرمی به غیر از چند عروسک مندرس و برنامه کودک تکراری عصرهای شبکه یک نداشت ، حضور من موهبت بزرگی به شمار می آمد ؛ یک عروسک سخنگوی کوچک و مؤدب که درست است در جبهه جنس مخالف اوست اما چون سن کمی داشت احدی به خاطر بازی با آن او را سرزنش نمی کرد . همیشه درب خانه شان می نشست و من نیز کنار او در آستانه در می نشستم . همیشه با من صحبت می کرد و الآن می فهمم که در واقع او هنگام مصاحبه با من فارسی خود را نیز تقویت می کرد. خیلی دوست دارم بدانم که "آرزو" که الآن احتمالاً باید مادر 29 ، 30 ساله چند بچه قد و نیم قد باشد ، الآن کجاست و چه می کند . چندین سال پیش شنیدم که پزشکی قبول شده ،  آنها پیش از ما از آن محل رفتند . 

دومین دختر نیز دختر 9،10 ساله همسایه ما بود که همیشه مترصد بود که دقایقی من پشت در بمانم و کسی در را باز نکند تا مرا به خانه خودشان –که همسایه دیوار به دیوار خانه ما بود- ببرد . همیشه هم خوراکی های خوشمزه ای در خانه داشت و من هم بی میل نبودم که به خانه آنها بروم . مادرش –عمه شِکَر- سالها پیش شوهرش را از دست داده بود و جز یک دختر مبتلا به منگولیسم خفیف  ، تقریباً دلخوشی دیگری نداشت . فکر می کنم دخترش باید تا حالا با دنیا وداع کرده باشد . 

دیگر کودکان از مشاهده من بسیار تعجب می کردند ، از دیدن کودکی که اصلاً و ابداً با آنان درگیری فیزیکی پیدا نمی کند ، لباس خود را با خاک بازی کثیف نمی کند ، بر خلاف آنان فارسی صحبت می کند (فارسی صحبت کردن آن زمان نشانه سواد بالای هر فردی بود ، چه برسد به یک بچه خردسال) و از همه جالبتر این که از صحبت کردن با دیگران لذت بیشتری می برد تا بازی کردن با آنان . تقریباً کسی نبود که با من مشکلی داشته باشد چون اصولاً من برای کسی مشکلی پیش نمی آوردم . البته بودند در این بین کسانی که بهمن حسادت می کردند و حتی پیش می آمد که اصطکاک مختصری بین من و آنان نیز رخ دهد که در این مواقع باز هم خودم را درگیر نمی کردم و از بزرگتر های خانه کمک می گرفتم . 

اولین بار که او را دیدم ، کودکان مشغول بازی بودند که به سمت ما آمد . ناگهان یکی از کودکان جیغی کشید و سنگی به سمت او پرتاب کرد . بقیه هم به تأسی از او چند سنگ انداختند و فرار کردند . من البته سنگی نینداختم ولی چون بقیه فرار کردند ، من هم گریختم . چندین مرتبه این اتفاق تکرار شد تا آن که آن روز فرا رسید . 

آن روز بر خلاف همیشه سر ظهر بیرون رفته بودم . هوا خنک بود ، کمتر می شد که در آن ایام کسی گرما زده شود (هرچند که به دلیل ضعف شدید بدنی ام اصلاً بعدی نبود که با وجود خنکی نسبی آن هوا هم گرما زده شوم) و از طرفی هم حاج خانم دسته صبح بودند . دقیقاً سر ظهر بود که سر و کله همایون خان پیدا شد . به سمت بچه ها می دوید و بچه ها هم باز به سمت او سنگ پرتاب کردند . مادر از راه رسید . با دیدن این صحنه سریعاً بچه ها را سرزنش کرد و خطاب به من اشاره ای کرد تا به سمتش بروم . همایون مبهوت مانده بود ، شاید تا بحال در زندگی اش کسی از او دفاع نکرده بود!

مادر از من به جهت فرار کردن از همایون توضیح خواست . وقتی دید توضیحی ندارم ، به من اشاره ای کرد و گفت با او دست بده ؛ امتناع کردم ولی باز هم خواست این کار را بکنم . همایون همچنان ساکت و بهت زده در جایش خشک مانده بود . دستم را دراز کردم و مادر دست همایون را در دستم گذاشت . گویی با یک مارمولک دست می دهم ! دستهای بسیار کثیف و زمخت او احساس چندش آور و ناخوشایندی در من ایجاد می کرد . مادر که متوجه شد ، به من گفت : "از امروز همایون بهترین دوست توست و با او بازی می کنی" . دلیلی برای اعتراض نداشتم و فقط اطاعت کردم . هر لحظه ممکن بود همایون شاخ در بیاورد . 

روزها می گذشت و من با همبازی جدیدم روزگار متفاوتی را سپری می کردم . از دید دیگران من درست مثل کودکی بودم که با یک مار کبری بازی می کند و هر لحظه بیم گزندگی از جانب او هست . رفته رفته با حضور من ترس بعضی کودکان از این غول بی شاخ و دم شکست و تعداد معدودی با ما بازی می کردند . همایون چون قد بلندتری نسبت به ما داشت ، از درختان بالا می رفت و برایمان میوه می چید ، در مواقع لزوم برای من نقش جرثقیل بازی می کرد و چیزهای سنگین را بر می داشت. یادم هست چند باری که کودکان دیگری به من پرخاش می کردند ، همایون شدیداً به آنها حمله کرد و اگر نبود ممانعت های من ، شاید بلایی سر آنان می آورد ! همایون آن چنان با ما انس گرفت که اعضای خانواده اش –نمی دانم که پدر و مادر داشت یا خیر چون نمی توانست حرفی بزند- همیشه او را با مشت و لگد های سهمگین از ما جدا می کردند. 

وقتی شش سالم شد یعنی سه سال بعد–وقتی که زودتر از موعد به مدرسه رفتم- از آن محل برای همیشه رفتیم ، ولی درس بزرگی از ماجرای همایون به یادگار نزد خودم نگاه داشتم ، درسی که تا آخر عمر فراموش نمی کنم :

خدا برای هر کس تعریفی دارد ، برای همایون چند نفر که حرف او را بفهمند ، برای یک گرسنه  نان و آب ، برای یک دختر زشت روزعروسی اش . انسانها چقدر خدا را می فهمند ؟ 

از آن روز فهمیدم برای چون منی که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده ام ، اهمیتی ندارد که در عشق شکست بخوری که مهم این است که در عشق به خدا شکست نخوری ! من باید کسی باشم که به بهترین وجه ارزشهای بودن "خداگونه" در شخصیتم بارز باشد و یا دستکم آرزومند رسیدن به چنین شخصیتی باشم . 

شاید گزافه گویی بیش نباشد که بگویم بعد از آن روزها به بعد برای همیشه به تکیه گاهی برای دیگران تبدیل شدم . وقتی که تکیه گاه می شوی ، باید فراتر از یک کوه باشی ، حتی در انتهای خیابان باران خورده ای که از سیل اشک ها بی پناه می شوی و آغوش هیچ رهگذری را محرم خستگی هایت ندانی !

18 سال بعد وقتی که در دانشگاه فرهنگیان مراسم تودیع خود خواسته من برگزار می شد ، با تمام قلبم با جمعیت حرف می زدم بدون اینکه کلمه ای از دهانم خارج شود . با تمام وجود حس غمگین خداحافظی با مردی که همیشه جنگیده تا همه چیز را عوض کند ، حس حسرت و ناراحتی عده کثیری جوان را حس می کردم ، اما من باید این کار را می کردم و بر دیدن ناراحتی اینان –که خیلی برایم سخت بود- صبر می کردم . انسانها زمانی بزرگ می شوند که صبر را یک قدرت بدانند نه یک ضعف . معتقدم انسان گاهی باید با خوش بی رحم باشد و گاهی اوقات نیشگون هایی از خودش بگیرد تا بزرگ شود . آن چه که ویرانمان می کند ، روزگار نیست که حوصله کوچک و آرزو های بزرگ است . 

***

درست وقتی که ما از آن رفتیم ، همایون هم به روستا رفت تا چوپانی را یاد بگیرد . (نمیدانم به خواست خودش بود یا چیز دیگری) . دیگر او را ندیدم تا آن روزی که در بازار بعد از 18 سال صدایش در گوشم پیچید . تا از این خیالات به خودم آمدم ، دیدم که بدون این که مرا بشناسد از ان جا رفته بود ...

دست آخر از ماجرای همایون یاد گرفتم که آدم های خوب ، خوب بودن در پوست و گوشت و خونشان عجین شده ، نه جنسیت شان مهم است ، نه عقاید ، نه سن نه تحصیلات و نه حتی توانایی تکلم و تعقل آنها! مهم این است که با دلشان راحتند : صاف و روراست به زندگی انسان ها وارد می شوند ، توقف می کنند و به پهنای یک عمر می روند . سالها هم که آن ها را نبینی ، باز یک جوری انگار با انسان مانده اند .