«سلام» نام پروردگار من است که بهشت را آفرید...

بر خلاف آن چه که خیلی ها در مورد من فکر می کنند ، ورود به دانشگاه فرهنگیان را یک موهبت الهی می دانم ؛ نه به خاطر مسئولان و فضای دانشگاه که به علت آشنایی با دانشجویانی خاص که شاید کمتر بتوان نظیرشان را در جای متمرکز دیگری یافت . 

یکی از این دانشجویان که به جرأت می توان نامش را در لیست ده دانشجو معلم برتر (به قول انگلیسی ها : Top Ten) قرار داد ، محمد الفتی مال امیری {صاحب عکس زیر}  است . 

محمد الفتی ، متولد شهرستان کرمانشاه ، بزرگ شده شهرستان صحنه و دارای اصالتی کلهری است . سابقه آشنایی ما با هم به سالها پیش و 1388 باز می گردد که در سنگر انجمن اسلامی دانش آموزان با یکدیگر آشنا شدیم . وی پذیرفته شده آزمون سراسری 1391 در رشته علوم تربیتی است و هم اکنون معلم آموزش و پرورش شهرستان صحنه می باشد . 

یادداشت کوتاهی که در ادامه مطلب می بینید ، « کوچه ی قرق شده» نام دارد و در آن به راحتی می توان طلیعه افکار بلند آمیخته با زیور ادب را به وضوح دید . 


کوچه ی قرق شده


برای تسلای نوش ها و نیش های چشیده شده ام فالی میگیرم که روزهای زندگی ام را ، کودکانه شاد بیان می کند و سعی می کند مرا راضی و خشنود کند و آرامشی دهد تا از چهار دیواری حاکم بر خودم بی حادثه عبور کنم . در واپسین باری که در خیابان های مرکز استان منتظر آمدن همکارم بودم ، کارم شده بود نشخوار گذشته ها . غم سنگینیست گذر زمان ! 

در آن کوچه دلتنگ کودک پسری را دیدم که درون سطل ها به دنبال هر آنچه بود که رنگی از کاغذ داشت . هر بار که خم میشد موقع راستی قامت کودکانه اش رنگ کاغذ ها تغییر می کرد . گاهی سرخ و گاهی زرد ! گاهی رنگ پریده . چه تطابق پر معنایی با رخساره من داشت . 

در آن حال پیشنهادی ذهنم را شخم میزد و دیگر خم و راست شدن هایش را خوب نمیدیدم .عجب پیشنهادی !

" تاسیس دانشگاه کودکان کار ایران "



می دانی ، اگر عملی شود چه اعتباری به کودک کار ایران میبخشد ؟ من کار کودک ایران را سرمایه ای با ارزش تر از نفت باور دارم . روزی این چاه ها خالی می شود اما سرمایه ی ذوق به خانواده که تمام شدنی نیست . کودک کار در این خاک شهرت عالم گیری دارد و این هنر نزد ایرانیان هست و بس ، نیست ! نمی دانم چرا تخم حمایت از آنان را در افکار شخم خورده ذهنم نمی پاشم . 

مانده ام حیران و در آن ثانیه ها آرام زمزمه میکنم ، خدایا سایه ی پدر را بر سرم نگاهبان و نگاهدار باش .

با کوبیده شدن درب ماشین قامتش راست و استوار تر از قبل شد . با لبخندی یخ زده در گرمای رمضان جلو رفتم . محضرش بوی ثمر می داد و مرا با همه شور و شیدایی آمیخته شده با غرور و خود بزرگ بینی به یک قدمی اش رساند . قبل از هر چیزی شیارهای کشیده شده بر دستان کودکانه اش موهای همیشه شانه خورده ی من را بهم ریخت . چقدر خسته به نظر می‌رسیدم ، کنجکاوانه پرسید عمو خوبی ؟؟ همان طور که نگاهش به من دوخته شده بود و پلک نمیزد اما دستانش را میدیدم که در همان سطل در حال جنب و جوش بود . سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آرام گفتم :

" آفرین به همت تو ... آفرین . "

آن لحظه شاگردی بودم در محضر استاد . خواستم بگویم ، آمده ام نمره ام دهی . آمده ام مردودم کنی تا شاید به خودم بیایم .لبخند شادمانه ای زد که گویی سطر سطر چین های خیس گشته پیشانی ام را خوانده . انحنای لبخندش که کمی کم شد دلم می خواست که بپرسد آقای معلم ، به دنبال نهضت فراموش شده ی انقلاب این کشور آمده ای ؟ 

آن کوچه یاد ها در سینه دارد ؛ کوچه ای که میعادگاه انسان های قریب و غریبی است که گویی در آخرین سالیان زندگی شان ، انتظار همچو من بی مقداری را می کشند که قفل صندوق یادها را بشکند اما وارثان سطل های آن کوچه آمدند و رفتند و تنها یک چیز ماند ، عالمی از حسرت و لبخند پسری که زبان باز نکرد ! 



سال ها بعد دخترم سایه می پرسد : 

" بابا جون ، انگار که فرشته های آسمان خدا ، کاری جدا از ریختن عطر بر سر و روی شهر و آدم های شهر ندارند " 

و من لبخندی از جنس همان لبخند معروف میزنم و سکوت ! و ندای رفیق یک روزه ام در قلبم ضجه می زند 

" آری عطری بجز عطر انسانیت و شهری بدون آن کوچه "


#محمد_الفتی