..... چشمم که به پلیس افتاد ، به صورت ناخودآگاه پایم به سمت ترمز رفت . ۱۴۰ ، ۱۳۰ ، ۱۲۵ و نهایتاً ۱۰۹ سرعت هایی بودند که نشانگر سرعت ماشین نمایش می دادند . نفسی به راحتی کشیدم و از کنار پلیس راه و آن دوربین سرعت سنج معروفش عبور کردم . کمی خودم را ملامت کردم و سعی کردم روی رانندگی تمرکز کنم تا اتفاق مشابهی پیش نیاید ولی باز هم به فکر ماجراهای امروز افتادم ...



آن روز ، سوم شهریور و روز سازماندهی دبیران فیزیک ناحیه ۲ بود و من هم برای اولین بار در آن شرکت کرده بودم . یکی از کارشناسان آموزش متوسطه ، مرا که دید با لحنی جالب توجه گفت : "در خدمتتان هستم ، امری دارید؟" که با خنده همکاران مواجه شد . برخاستم و خود را معرفی کردم ، زیر لب ماشاءالله گفت و با لبخند قشنگی پوزش طلبید . من هم مته به خشخاش نگذاشتم و با خنده کوتاهی سرجایم نشستم . 

با دیدن اساتید خودم در دانشگاه ، به کنار آنان رفتم و خوش و بش کردم . بعد از چند ساعت بلأخره نوبت من شد و مکانهای من تعیین گشت . سه مدرسه ، یکی دبیرستان مقطع دومی در سرفیروز آباد ، یکی هنرستانی در کیانشهر و دیگری دبیرستان مقطع اولی در حوالی حوالی هنرستان . 

به مدارس رفتم ، جالب این که ویژگی های مشترک همگی این بود که در درجه اول هیچکدام اصلاً فکر این که من همکارشان باشم را حتی به ذهنشان هم راه نمی دادند و در درجه دوم از من می پرسیدند که احیاناً دبیر الهیات نیستم ! بعد هم همگی با تعجب و خوشحالی مرا می پذیرفتند . جالب ترین واکنش مال دبیرستان شهید تعریف بود که آن جا ۱۲ ساعت ریاضی تدریس خواهم کرد . وقتی که وارد شدم مدیر نشسته بود و محاوره معمولی بین ما انجام شد : 

-سلام ، وقت شما بخیر

+سلام ، خیلی خوش آمدید . فرمایشی داشتید؟

-حال شما خوبه ؟

+ممنونم . در خدمتم . 

-توفیق شده امسال در خدمت شما باشم . من ان شاءالله ریاضی درس می دهم (و ابلاغ را به او دادم)

با گفتن این جمله مدیر انگار که به او سوزنی زده باشند ناگهان از جا پرید ! شدت این پرش به گونه ای بود که ماشین دوخت کنار دستش به زمین افتاد . ایستاد و دستش را به طرف من دراز کرد: 

+خیلی ببخشید که نشناختم . بفرمائید . بفرمائید بنشینید . از آشنایی با شما خوشوقتم . ماشاءالله خیلی جوان هستید . ببخشید که نشناختم و امیدوارم این مسئله را به حساب بی ادبی من نگذارید . 

-(با خنده گفتم) نه خواهش می کنم . امروز چندمین بار است که این اتفاق مشابه می افتد . 

+خب فارغ التحصیل چه رشته ای هستید و دوست دارید کدام مقطع تدریس کنید ؟

-من دبیر فیزیک ام . منتهی ساعت هایم تکمیل نشد و اینجا آمدم . پایه محل تدریس هم تفاوتی ندارد ولی خودم احساس می کنم که با نهم ها راحت تر باشم . 

این را که گفتم مدیر تکانی خورد و پس از چند ثانیه سکوت گفت :

+خب اگر که نهم را بگیرید که به ما می می کنید . روزهای خودتان را هم بگوئید .

و گفت و گوی ما تا لحظه ای که از مدرسه بازگشتم ادامه داشت . 



روی گردنه چهارزبر (مرصاد) بودم . احساس کردم که ماشین کشش ندارد پس دو تا دنده معکوس را کشیدم . باز هم به فکر فرو رفتم . چقدر جالب بود که هیچکدام تشخیص نمی دادند که من همکارشان هستم ...


این که کسی جوان تر از سنش به نظر بیاید ، از دیدگاه من مطلقاً چیز بدی نیست که فکر می کنم خوب و خواستنی هم هست اما دیگران غافل از این اند که من جوان تر نمانده ام بلکه ﻣﻦ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ. نگاه معصومانه من در واقع کودکی است وحشت زده از اجتماعی که روز به روز در مادیات حریص تر شده و در این باتلاق بیشتر فرو می رود ، لبخند من  ﺗﻠﺨﻰ ﻋﺼﻴﺎﻥ ﻓﺮﻭﺧﻮﺭﺩﻩ ﺟﻮﺍنی اﺴﺖ ، که زیر سایه خود کم بینی خیلی ها ﻟﻪ ﺷﺪﻩ است  ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ  همان ﻧﻘﺎﺏ ﺯﯾﺒﺎﯼ نوﺟﻮانی اﺴﺖ که در من  ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ و اینک ﺧﻔﻪ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ  شده چون لهجه نگاهم را کسی نمی فهمد. 

این روزها تلاش می کنم تا  ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻯ چهارسال ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﻯ ﺭﻧﮕﻰ تدریس ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻛنم ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻛﻮﺩﻛﻰ ﻓﺮﻳﺰ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﻦ ، ﻳﺦ ﺑﺸﻜﻨﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﺩ ﺗﺎ ﺟﻮﺍﻧﻰ در معرض ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺬﺷﺘگی ام ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻳﺪﻥ ، ﭘﻴﺮ ﺷﺪﻥ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﻨﺪ ! به هیچ وجه عدد ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﻜﺎﺭ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ اما باور کنید ﻛﻪ ﻋﺪﺩ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺍﻡ بارها ﻣﺮﺍ ﺍﻧﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳت. کسی که نوشته ام را می خواند باور نمی کند که سن نویسنده کمی کمتر از چهلسال باشد و کسی که چهره ام را ببیند ، مشکل می پذیرد که ۲۱ سال و ۱۰ ماه سن داشته باشم . 



راستش این سالها ﺍﻋﺪﺍﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻫﻪ ۲۰ ﺳﺎﻟﻪ گی اﻢ ﺭﺍ ﻛﻤﺮﻧﮓ می شمارم ، ﻛﻢ ﺭﻧﮓ ﻧﻔﺲ می کشم ، ﻛﻢ ﺭﻧﮓ می خندم ولی سعی کرده ام که پر ﺭﻧﮓ ﺑاشم به خصوص برای کسانی که به من احتیاج دارند و شمار اینها بسیار از حد تصور خارج است ولی ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻧﻴﺴﺘﻢ و با همه اینها احساس می کنم  همان کسی ام که در ۹۰ سالگی جوانمرگ می شود . 

سخت است که انسان چیز هایی را ببیند و حس کند که دیگران نتوانند ببیند . آن وقت انسان -حتی با وجود انسانهای بیشمار در اطرافش- احساس تنهایی می کند . به قول کارل گوستاو یونگ، " تنهایی آن نیست که آدم کسانی را در اطرافش نداشته باشد این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست . اگر انسانی بیش از دیگران بداند آنگاه تنها می شود ."

به عنوان یک منتظر الآن می فهمم که انتظار واقعی چقدر سخت و مشکل است اما چه می توان کرد جز ادای تکلیف که "لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها ۚ لَها ما کَسَبَت وَعَلَیها مَا اکتَسَبَت ۗ رَبَّنا لا تُؤاخِذنا إِن نَسینا أَو أَخطَأنا ۚ رَبَّنا وَلا تَحمِل عَلَینا إِصرًا کَما حَمَلتَهُ عَلَى الَّذینَ مِن قَبلِنا ۚ رَبَّنا وَلا تُحَمِّلنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ ۖ وَاعفُ عَنّا وَاغفِر لَنا وَارحَمنا ۚ أَنتَ مَولانا فَانصُرنا عَلَى القَومِ الکافِرینَ﴿بقره۲۸۶﴾" و حسن ختام مطلبم شعری است از قول شاعر خوش ذوق همشهری ام ، محمد عسگری ساج : 


می دانست


روزی با تو روبرو می شویم


و این پرنده ی کوچک


پرواز را به یاد خواهد آورد


برای همین

در سینه هایمان قفس ساخت!



 السَّلامُ عَلَیْکُم ورَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ