+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم دی ۱۳۹۱ ساعت 19:18
خاطره با نام :"آخرین روز نمایندگی" ....
با دستم بخار روی شیشه تاکسی را پاک کردم . دوست نداشتم جهان را تار ببینم . راننده شیرین زبانی می کرد . دوست نداشتم صدایش را بشنوم . هندزفری را نصب کردم و به عمق دنیای خودم پناه بردم .
با صدای مسئول به خودم آمدم .
"حاجی ، حاجی ؟ مکان دقیقاً کجاست ؟"
با بی حوصلگی با دستم مکان را نشانش دادم و باز به دنیای خودم رفتم . دوست داشتم تا ابد در این دنیا باشم ...
پیاده شدم . نامزد دوره ششم نطقش را به من داد و خواهش کرد که
متنش را ویرایش کنم . به یاد آوردم که خودم هیچ گاه برای متن نطقهایم از
کسی کمک نگرفتم چون مطمئن بودم که نطقی که من ایراد می کنم ، فقط باید
نوشته خودم باشد تا در مخاطب تأثیر بگذارد . به خاطر رفع تکلیف هم که شده ،
چند جمله را به نطق افزودم و چند جمله را هم پاک کردم . در چهره او به خاطر این ویرایش کوتاه شادمانی می دیدم . آخ که چه قدر دوست دارم
بر لبان دانش آموزان تحت ولایتم لبخند را ببینم . به صورتشان بیش از این
نگاه نکردم تا فکر نکنند منت سرشان می گذارم . آخرین توصیه ها و سفارش ها
را به آنها کردم ؛ آنها را به پروردگار سپردم و خودم را به خدا ...
به انتظامات رسیدیم . من را بدون بازرسی داخل فرستادند ، چون می شناختند . اما از مسئول و آن دو دانش آموز کارت شناسایی خواستند .
اگر خودم می بودم ، همانجا می رفتم و پشت سرم را هم نگاه نمی کردم اما این
بی ادبی بود . به ناچار ایستادم تا آنها هم از بازرسی رد شوند .
به محض این که به محل اصلی همایش رسیدم ، رئیس سازمان دانش آموزی که پشت
میکروفون بود بلند به من سلام کرد . راستش کمی تعجب کردم که وسط سخنرانی
چگونه می توانست به این راحتی با من شوخی کند . تبسمی کوتاه مدت بر لبانم
نقش بست .
پس از خوش آمد گویی های معمولی ، کنار نماینده استاندار نشستم . بعد از
تعارفات معمولی و خوش و بش های متداول مجری پشت سن رفت و قرائت قرآن آغاز
شد . با رسید به آیه «و السابقون السابقون ...» چند رگه اشک بر گونه ام
تراوید . با دست از پشت عینک پاکشان کردم . شاید برای من سخت ترین چیزاین
باشد که در میان حصر اشک لبخند بزنم ...
بعد از آن از من دعوت شد . برایم نخستین لحظاتی که خودم دو سال پیش به این چنین انتخاباتی آمده بودم تداعی شد . به قول شاعر :
حسرت به کف آورد و به خورشید نظر داشت *** بیچاره عقابی که گرفتار قفس بود
راستش هم می خواستم بروم و هم نمی خواستم بروم .
می خواستم بروم چون با اقتدار و افتخار تمام دو سال شرافتمندانه بار
مسئولیت را به نحو احسن به دوش کشیده بودم و اکنون می بایست عنوان "برترین
نماینده استان کرمانشاه" را یدک می کشیدم و با غرور از دوران نمایندگی ام
حرف می زدم .
هم نمی خواستم بروم چون که این جزو آخرین نطق هایم به عنوان نماینده قانونی و شرعی بود ...
به هر تقدیر پشت تریبون رفتم و گزارشی از دو سال نمایندگی ام ارائه دادم .
هر چند دقیقه یک بار صدای کف زدن حضار بلند می شد . با دقت به دو نماینده
شرستانم نگاه کردم . شادی و غرورشان را از همشهری بودن با من با تمام وجود
احساس کردم . این حس خوشایندی بود ...
تمام شد . نطق من تمام شد . از تریبون پائین آمدم و با استقبال گرم مدیرکل و
استاندار سر جایم نشستم . بعد از آن مجری از من به عنوان رئیس هیئت رئیسه
تقاضای مدیریت فرایند انتخابات را کرد . به هر تقدیری پذیرفتم .
توصیه های خودم را به همه نمایندگان کردم . یکایک را صدامی زدم و نطق خود
را ایراد می کردند . یاد نطق خودم افتادم . باز هم به اشکهایم اجازه ندادم
از ستر عین بیرون بیایند ....
تمام شد ! متأسفانه دانش آموزان خیلی ضعیفتر از چیزی بودند که تصور می کردم
. این را نه من بلکه رئیس سازمان و استاندار هم تأئید می کردند . دو نفری
انتخاب شدند که اگر در انتخابات من حضو داشتند شاید از آخر هم اول نمی شدند
...
قصه انتخاب ماجراهایی دارد . بار اول که دو پسر اهل سنت انتخاب شدند من
انتخابات را ابطال کردم . کارم درست نبود اما تشخیص دادم باید به بچه های
توانمند دو باره میدان داد . اما پس از انتخابات دوباره فهمیدم همین دو تا
از بقیه بهترند ؛ بقیه ای که هنوز هم که هنوز است لیاقت نشستن بر هیچ مسندی
را نداشته و ندارند . انتخابات را دوباره برگزار کردم و طی فرایند طولانی
وچند مرحله ای باز هم همان دو نفر انتخاب شدند . دیگر نمی توانستم چیزی
بگویم جز این که "تقدیر این است که این دو نماینده بشوند" .
پس از این که صندوق ها را پلمب کردم و برای ارسال به تهران و تأئید صحت
آراء مهر و موم کردم ، هر دو را در آغوش گرفتم و به آنها تبریک گفتم .
انگار باری را که دو سال روی دوشم بود به آرامی زمین گذاشتم . احساس
سبکبالی می کردم اگر چه مطمئن بودم که دانش آموزان استانم یکی از بهترین
حامیانی خویش را از دست دادند .
بر بلندای تپه تلاش های خودم ایستاده بودم و سوختن آنچه را که طی دو سال با
خون دل ساخته بودم تماشا می کردم . گویی در هر کدام رنجهایی را می دیدم که
برای تحققشان کشیده بودم . احساس احساس عجیب و غیر منتظره ای بود .
ناگهان احساس کردم که دست گرمی بر شانه ام گذارده شد . از فرط ناراحتی دیگر
به تقدیر و تشکرهای بی حد و حصر مدیرکل و مسئولان بی توجه شده بودم . حتی
نفهمیدم نهار را چگونه صرف کردم . دست ، دست پدرم بود . مثل همیشه مرا در
آغوش گرفت . ماجرا را برایش گفتم . مثل همیشه با یک نکته بدیع جوابم را داد
:
"به جای این که قصه سوختن اینها را بخوری ، به زیبایی شعله های آتش نگاه کن
! مطمئن باش اگر در زندگی ات مانند این دو سال صادقانه خدمت کنی هرگز دیگر
چنین شعله هایی را نمی بینی . دنیا مأمن شاید و غصه است . تلخی غصه را با
شیرینی تماشای رقص شعله های زیبا عوض کن !"
کمی آرام شدم . آن روز اصلاً نتوانستم درس بخوانم . ناچاراً استراحت کردم
تا از این پس در سنگر مقدس و سخت تری به نام ازمون سراسری بجنگم . مطمئن
بودم باز هم شایستگی هایم را به ثبوت خواهم رساند .
صفحه ای از قرآن را تصادفی گشودم . این آیه آمد : «...و السابقون السابقون اولئک هم المقربون ...»
حدسم درست بود . چند ماه بعد که به سازمان سر زدم متوجه شدم که تمام کارهایی که ما نمایندگان پنجمی کردیم ، به باد رفته است و تمامی بازدیدهای سرزده و مطلع ترک شده اند و دوباره اوضاع به وضع سابق برگشته اند .