-نه متشکرم . همینجا پیاده میشم.

+تعارف نکن .بیشتر از این هم مسیر هستیم .

-نه سپاسگزارم . میخوام کمی پیاده روی کنم .

با سه همکار دیگرم مصافحه کردم و از ماشین همکارم پیاده شدم . هندزفری ها را در گوش نهادم و آرام از میدان نیایش به سمت دانشگاه حرکت کردم . با یک دستم کیف و با دست دیگرم کت و گوشی را حمل می کردم . دستانم که خسته می شد جای کت و کیف را عوض می کردم . ترجیح دادم از جلوی مجتمع ورزشی کوثر عبور کنم که آپارتمان هایش سایه بیشتری داشت . 



***

Don’t be sad by what you see

با دیدن چیز هایی که می بینی غصه نخور

True life has its misery

زندگی واقعی با چالش ها همراه ست

One thing always work for me

ولی یک چیز همیشه برایم کارگشا است

Worry end when faith began

نگرانی پایان می یابد وقتی که ایمان آغاز شود

If you’re weak it’s not a crime

اگر ضعیف هستی ، این جرم نیست

Don’t you know its blessing in disguise?

مگر نمی دانی که که در این موضوع نعمتی پنهان است؟

To know who is honest and who spread lies

برای این که بدانی چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ

Worry end when faith began

نگرانی پایان می یابد وقتی که ایمان آغاز شود

***

روز سه شنبه که آخرین روز کاری من بود ، همزمان با این پیاده روی خود خواسته حوادث هفته را مرور کردم . از اول هفته و سرماخوردگی پائیزی ام که بسیار تشدید شد تا همین امروز که ناخواسته و برای اولین بار واقعاً از فرط عصبانیت دانش آموزی را به شدت تنبیه کردم و از کلاس اخراج کردم . از اتفاقاتی که وسط هفته افتاد و منجر شد که تصمیم بگیرم بار دیگر کنکور شرکت کنم و تا کمبود دبیر در اداره و عدم امکان حذف ساعت هایم . از خبر خوشحال کننده برکناری وزیر فرتوت و ناتوان آموزش و پرورش و تا معرفی وزیر بعدی . همگی مثل رستاخیز از بخش خاطرات ذهنی ام بر می خاستند ، زنده می شدند و پس از یادآوری کوتاهی از ذهنم عبور می کردند و جایی در قشر خاکستری مغزم مدفون می شدند .

 

داستان معلمان امروز داستان غریبی است . دلم می خواهد سالها پیش به دنیا می آمدم و معلم می شدم ؛

* در عصری مهربان تر و شاعرانه تر که در آن بشود عطر کتاب های نو را با یاس آزادی استشمام کرد . همان زمانی که معلم در حد «خدا» پرستش می شد .

*شاید هم عصری که در آن برقی وجود نداشت و شمع ، روشنایی بخش شب های دانش آموزانی بود که در سوسوی نور آن به سختی درس می خواندند.

*شاید نه فقط زمان که در مکانی دیگر . همان عصری که گفتگوی های دیالکتیک در یونان قدیم جریان داشت و در پس هر خطابه افلاطون ، سقراط و ارسطو گوشه ای از آینده –یعنی زندگی امروز ما- شکل می گرفت ، معلم شدن چه ارزش والایی داشت .

*شاید کمی خیال بافانه تر ، عصری که گنجشکان ، پلیکان ها و پریان دریائی حاکم باشند ، عصری که از آن نقاشان باشد و در آن موسیقی دان ها ، عاشقان ، شاعران و دیوانگان در کوچه هایش پرسه بزنند و آن جا معلمی «هنر» باشد .

*شاید هم حتی عصری نزدیک تر ، عصری که آزیر های قرمز به صدا در می آمدند و پناهگاه های مکان انتظاری برای دیدن سرانجام زنده ماندن و یا مردن می بود . حتی آن زمان هم معلم ، «معلم» بود .

***

این روز ها خیلی خسته ام ، خسته ام از نبرد درون خودم . از یک طرف مزایا و منزلت پائین رغبتی برای تدریس عاشقانه نگذاشته و از طرفی وجدان مانع کم کاری است . برای چون منی که همیشه دشمنانم را بی معطلی با کشنده ترین سلاح ممکن از دور خارج می ساختم و به پیروزی می رسیدم ، نبرد با خودم بیش از هر نبرد دیگری نفسگیر است . گاهی اوقات با سلاح منطق به جنگی تمام عیار با دلم می روم ، خیلی سریع به انتها می رسم و با بی رحمی لوله کُلتم را روی شقیقه های وجدان بی قرارم می گذارم ، چشمانم را می بندم ولی امان از چکاندن ماشه و شلیک تیر خلاص. گاهی اوقات هم بر عکس ، به حمایت از دل برخاسته و به اردوگاه منطق حمله ور می شوم ، باز هم پیروز می شوم ولی باز هم تکرار این قصه تکراری لعنتی . در نهایت فکر می کنم که حق با منطق است و دیر یا زود باید بابت مرگ انسانیت ، غیرت و نجابت ، برای خودم دسته گل تسلیتی بفرستم . البته باز هم در این صورت هم هیچگاه از این سه دست بر نخواهم داشت بلکه از نشان دادنشان دست خواهم کشید .

این روز ها که یکی از مهمترین تصمیمات زندگی ام را گرفتم ، احساس زیبا و بدیعی دارم ؛ احساسی که شکی ندارم احدی از درک آن عاجز است ...

برای فرماندهی که در زندگی خود همواره کامیاب به نظر رسیده ، گاهی اوقات در جنگ هایی شرکت کرده که پیروزی غیر ممکن را از آن دشت کرده ، شاید سخت باشد که آخرین پیروزی اش را شکست بداند ؛ آن هم شکستی نه به سان شکست معمولی . به خاطر علاقه ام دبیر شدم ، اما امروز روزگار مرا به این نتیجه رسانیده که شاید لازم باشد راهم را عوض کنم . به بیان دیگر من شکست خوردم ، با فتح قلعه ای که آرزو هایم در آن نبود ! یک دم به این داستانک نگاه کنید : مطمئنم که درک آن خیلی سخت است که چیزی را که می خواستی به دست بیاوری ولی ببینی آن چیزی نیست که فکر می کردی.

بگذریم . من هنوز ایستاده ام . هنوز وفادار ، محکم و البته تنها . آخر تنهایی حق کسانی است که خیانت می کنند اما در روزگار ما نصیب وفاداران می شود . مردم که مرا می بینند تعجب می کنند که چه جوان است اما نمی دانند که قصه من داستان همان فرمانده پیری است که مردم خیال می کنند چون جای زخمی بر تنش نیست ، سالم است . وقتی که من به دل کندن عادت کرده ام ، یعنی به همه چیز این دنیای فانی عادت دارم ولی باز هنوز هم من همان "محمد امین"ی هستم که برای به دست آوردن آن چه دوست دارد می جنگد ، می جنگد و می جنگد ‍! اگر لازم شود یک تنه به جنگ دنیا می روم . هنوز فراموش نکرده ام که ریشه های من چه قدر قدرتمند شده ، تنه من خم می شود اما نمی شکند . چیزی به نام اعتقاد در باور هایم ریشه دوانده که نمی گذارد گم شوم. زندگی من مسیرش را به سمت "سخت تر" شدن تغییر داده ، من هم مسیرم را به سمت "قوی تر" شدن تغییر می دهم . پس خدایا تو خود کمکم کن . به قول سامی یوسف در آهنگ زیبای "Worry Ends " :

One thing always work for me

ولی یک چیز همیشه برایم کارگشا است

Worry end when faith began

نگرانی پایان می یابد وقتی که ایمان آغاز شود ...