... مات و مبهوت به دانه های برنج که غلتان غلتان روی زمین سر می خوردند خیره مانده بودم. سعی کردم پس از زمین خوردن بلند شوم ؛ برادرم لحظه ای برای کمک به من آمد اما وقتی دید بلند می شوم عقب نشست و سوار ماشین شد تا مرا برساند. خودش می دانست شوک ناشی از خبر غروب متنهی به یلدای 1397 آن قدر برایم سهمگین است که ...

خبر آنچنان مرا در بهت و حیرت فرو برده بود که تا ماهیدشت نفهمیدم چطور و چگونه آمدم. وقتی که قطرات داغ اشک بر گونه هایم می چکید دیگر کم کم باورم می شد که چه شده است. با آخرین امید گوشی را برداشتم و همراه یکی از فامیل ها را گرفتم و بعد از صدای مبهم و غرق در شیون و زاری ناگفته همه چیز را باور کردم، راننده همچنان می تاخت و من هم در عالم خودم بی صدا اشک می ریختم...

«سلام» نام پروردگار من است که بهشت را آفرید ...


برای کسانی که "احد نریمانی" را نمی شناسند ، شاید محتمل ترین تصور ، نسبت فامیلی نزدیک "عموزادگی" با شیخ ءامان نریمانی بزرگ نماینده مجلس خبرگان جذاب ترین بخش شخصیت او باشد اما کیست که نداند آن قدری که احد به پسرعموی شهیر کمک رساند ، هیچگاه از او چیزی طلب نکرد و دست آخر هم هیچگاه از او چیزی جز نیکنامی نخواست و نگرفت. این تنها داستان دراماتیک این نوشتار نیست که اولین آن است. در دنیای پارتی محور امروزی یک نفر تمام توان را برای دیگری می گذارد و چیزی نمی خواهد. فهم علت این داستان فقط از عهده کسانی بر می آید که رابطه قوی و صمیمی خویشاوندانی را تجربه کرده باشند...

بزرگ مردی که غمش چندین ساعت مرا به حالتی غریب از بهت،حزن و افسوس دچار کرده سالها معلم بود. در بحبوحه انقلاب و بعد از آن بیشتر مردم اسلام آباد غرب آقا معلم را که شاید جزو معدود تحصیل کرده ها بود می شناختند. آقامعلم همان ظاهر ساده را داشت چه زمانی که سرکلاس بود و چه زمانی که در اوقات خار از کلاس بنایی می کرد. بله ! بنایی می کرد. شاید برای اکثر مردم قابل درک نباشد که چرا یک باسواد در زمان کمیابی علم بنایی می کند ، اما راز بزرگ در تواضع بی حد و حصرش بود. هرگز راضی نمی شد برای حقوق و مزایا کار دیگری کند ، معلم قصه ما یک هنرمند به تمام معنا بود که در کلاس انسان می ساخت و در ساختمانهای نیمه کاره و در نصف شب ، جایی میان گل و گچ و خاک، نماز شب می خواند و کار را صبح به اتمام می رساند. دومین داستان ما اینجا است جایی که مردم به توان این مرد عجیب غبطه می خوردند و کمتر کسی می فهمید که راز و نیازش به او انرژی می داد...

داستان سوم در سالهای جنگ رقم می خورد. آقا معلم بی ادعا در زمان جنگ عائله مند بود و دو چندان زحمت می کشید. کسی نمی فهمید چرا با وجود این که به خاطر کار نمونه اش همواره کارهای پشت سر هم برایش صف می شد اما بعضی روزها غیبش می زد و از قبول کار جدید امتناع می کرد. آقا معلم با وجود نیاز مالی شدید خود ، روزهای بسیاری را برای ساخت یا تعمیر مساجد به صورت صلواتی کار می کرد. دریا دلی این مرد پایانی نداشت و شاید هم هرگز نخواهد داشت...

داستان چهارم از زمانی شروع شد که او را شناختم. مرد عجیبی که در تشییع جنازه آشنایان همیشه سرقبر با لباسهایی خاکی و آغشته به گل حاضر بود. در میان تمام مردان خوش پوش و خوشتیپ این مرد بود که کلنگ به دست به خاک را می شکافت و گاه با اشک آن را نرم می کرد. آقا معلم قصه همیشه با دقت حفر می کرد و وقتی جنازه می رسید ، آن را با صدای بلند خطاب می کرد و زحمت کندن قبر را حلالش می کرد. دینی از این جهت بر ذمه همه ما افتاده که شاید جبرانش دلخراش باشد اما مسلماً بر سر حفر قبر او و جبران بخش کوچکی از کرور کرور تواضع و نوع دوستی اش جدال صورت خواهد گرفت...

داستان پنجم آخرین قسمت این نوشته است . جایی که به پدر سپرده بود که برای کار ساختمانی "دور روز" کار برای خواهرزاده هایم نزد من طلب دارید و برایم باقی اش بگذارید. طلبی که دیگر روزگار مهلت نداد تا ساختمان جدید به دستهای او متبرک شود. طلبی که بیش از هر چیزی قلبم را آتش می زند و دلم را می سوزاند. از بچگی همواره لحن گفتار و گزینش واژگانی من با او مقایسه می شد و می گفتند این را از دایی بزرگ به ارث برده ام. حقا که در این زمینه هم شاگرد کوچک او هم محسوب نمی شوم...

 

قصه ما به سر رسید و من همان کلاغ آخر قصه شدم که در حسرت رسیدن باقی می ماند. حسرت برای بیشتر آموختن از مردی که اسطوره صبر،تقوا و البته تواضع و فروتنی بود. تو یگانه عصر و عمر من بودی و همچون نامت "احد" در تمامی صفات و رفتار نیک ات باقی خواهی ماند. به خاطر همه چیزهایی که به من یاد دادی ممنونم. دلم برای لبخند با حجب و حیایت تنگ می شود. مرا حلال کن ای معلم بزرگ ای دایی جان!