«سلام» نام پروردگار من است که بهشت را آفرید...


در این سلسله مطالب ، نوشته های طنزی از خودم درباره مسائل دانشگاه فرهنگیان نهاده می شود . توضیح این که مقصود از شیخ در این موضوعات ، خود من هستم . این مطالب در بخش "جامعه آرمانی ، معلم رؤیایی" در اولین شماره مجله اکوستیک «رادیو طنین آوای علوم پایه» به تاریخ خرداد 1394 هجری شمسی منتشر گردیده است : 

***

این قسمت رو قصد داریم اختصاص بدیم به داستان های شیخ بزرگ ما. از اونجایی که از قضا شیخ بزرگ ما دبیرکل هم تشریف دارن و مردان هم در واقع همون اعضا هستن و از لغتهای سخت سخت استفاده می کنن ، اول هر قسمت از بخش طنز رو با کلمات و ترکیبت تازه از دیوان چرندیات شیخ بزرگ شروع می کنیم :



 

کلمات و ترکیبات تازه :

علاوم تربتیه : (Alawem Torbattie) : جمع مکسر علوم تربیتی و نژاد خاصی از دانشجوست که در دانشگاه شریفه فرهنگیان می زید . این نژاد در طول ترمهای دانشگاه ، به خوشگذرانی ، علافی (مورد داشتیم خواستگار پرانی-توضیح خواستگار پرانی همان مگس پرانی است که در آن به جای مگس ، خواستگار پرانیده می شود-) عیاشی و گاهاً عیاری (البته در امر دمپایی و کفش ربایی) پرداخته و به صورت تفریحی شبهای امتحان کمی هم با رشته تحصیلی اش آشنا می شود.


اقلال الحقحقه (Eghlal Alhaghhaghae) : کم کردن قسمتی عمده از حقوق دانشجو معلمان نگون بخت به بهانه غذا و خوابگاه . احقحقه جمع مکسر حقوق می باشد .

اکفاش : جمع مکسر کفش بر وزن اموال

پرادیس : جمع مکسر پردیس مردانه

پرادسه : جمع مکسر پردیس زنانه

 

کمک برای مدرسه سازی  : اصطلاحی جدید برای کم کردن دریافتی معلمان است . این مبلغ به صورت سر خود و بدون اجازه آنان برداشته شده و حداقل اندازه آن 1000 تومان می باشد.

 

***


و حالا دیوان چرندیات شیخ بزرگ :

 

مریدی «تگری زنان» نزد شیخ برفت و گفت یا شیخ حالم دریاب که بغایت رسید.
شیخ فرمود : مریدا تو را چه شده ؟
عرض کرد : مرادا ! چشمانم ز حدقه درآمده ، خون در کله ام جمع بشده ، جهان در پیش چشمانم تیره گشته و شاخی بر سرم سبز شده.
شیخ فرمود : چیزی نیست ، یحتمل در صف غذای سلف پرادیس یا پرادسه ببوده ای !


گویند روزی شیخ در صف سلف ببود لکن سرعت حرکت صف  به سرعت الاغ پیر لنگ لوکی می مانست که کُره ای در شکم دارد و باری بر کول! پس هیچ وعده غذایی نبود نبود مگر آن که صفای صفها مانع شدندی که کسی سبقت بگیرد  و تا حرکت کردن آن  در هر نوبت (صف هر بیست دقیقه 10 میلی متر به جلو حرکت می کرد... به عبارتی سه سانت در ساعت ...) شیخ چهار رکعت نماز همی گذاردی.  نقل است  در این حالت شیخ را گفتند ای شیخ بزرگوار این صف مردمان را چگونه سازد ؟

بفرمودند در این صف اگر لقمان اید ادبش را از دست دهد و اگر ایوب بباشد ، صبرش را .

مریدان آنقدر بگریستند و نعره کشیدند تا تسمه موتورشان بسوخت.


شیخ را پرسیدند : ژتون دانشگاه چیست ؟

بفرمودند تکه کاغذی است  و فلسفه آن این باشدندی که کس دو پرس نخورد البته  دو پرس خوران آن را جعل بزنند و وارد تر اینان بدون آن غذا بگیرند و سابقاً در پردیس رجایی بود و اینک فقط در صدوقی همی یافت گردد .

بپرسیدند حال که فقط در صدوقی است ، به چه ماند ؟
فرمود : به زنبور بی عسل.
عرض کردند : یا شیخ ، اینکه قافیه نداشت.
فرمود : واقعیت که داشت .
ﻣﺮﯾﺪﺍﻥ ﭼﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺣﺮﻭﻑ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺍﺯ مراکب خویش پیاده ﺑﮕﺸﺘﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﮐﻼﻍ ﭘﺮ ﮐﻨﺎﻥ ﺗﺎ طاق بستان ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺟﯽ آخر دست چپ ﻭﺍﺭﺩ شهرک ظفر ﺷﺪﻧﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ظفر به جاده قدیم تهران  ﺭﺳﯿﺪﻧﺪﯼ ﻭ سپس به هوانیروز رفتندی و ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.

 

فیش حقوق یکی از مریدان آمده بود و مرید بر سر زنان نزد شیخ برفت ، شیخ علت سوال کرد. گفت : یا شیخ مرا دریاب که اقلال الحقحقه  اندازه برون شد.

شیخ فرمود : تو در عهد دانشجویی و 45 درصد کسری چنین گریه و زاری همی کنی ، اگر سرکار روی و بینی 1000 تومان از درون فیش حقوقت برای مدرسه سازی  برداشته بودند چه همی کردی ؟
مرید با شنیدنش نعره ای کشید و جان به جان آفرین تسلیم همی کرد.


و مریدان نعره ها و فغان ها زدند.

روزی شیخ با مریدان اخبار سایت دانشگاه فرهنگیان  نگاه همی کرد و در خبرها هیچ ندید مگر خبرهایی که از فرط شیرینی به باقلوا ماننده بودند !

هر خبر چون برمی آمد مسبب شادی بود و چون برون می رفت ممد شگفتی . پس بر هر خبر دو چیز واجب می شد : یکی خنده مریدان و دگر گریه ی شیخ.


روزی شیخ تالار گفتمان انجمن چک همی کرد و به انگشت تدبیر اینترها همی زد و لکن صفحات یکی زپس دیگری رمیدند و به چنگ نامدند. شیخ را گفتند یا شیخ : فلسفه ی سرعت قلیل الأقل اینترنت چیست ؟ 

فرمود : اینترنت سگی است هار ! وگر سرعتش از حد برون شود ، بدود و پاچه مردم همی گیرد.  

و مریدان نعره زدند و بر هوش شیخ احسنت همی گفتند.

 

شیخ در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا اساسنامه انجمن را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، اسسانامه به چه کار آید؟:
شیخ پاسخ داد: فلان چیز در اساسنامه است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟
یکی از یاران جواب داد: مگر خدا به شما علم لایتنهایی نداده است؟
چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ بودند.
شیخ گفت: ... تنبل. نمی‌خوای از جات بلند شی، زر اضافی نزن.
یاران می‌خواستند نعره بزنند، ولی شیخ تهدید کرد اگه کسی جیکش در بیاد با پشت دست محکم می‌زنه تو دهنش

شیخ را پرسیدند : از برای چه ساکن و ساکتی ؟
فرمود : سکوتم از رضایت نیست ، دلم اهل شکایت نیست. اکفاش را از دم در خوابگاه ببرده اند !

 [و مریدان در آن زمان نبودندی از برای نعره ولی نقل است که بعدها قضای نعره ها به جا آوردندی]