خاطره با نام :"اولین روز نمایندگی" ....

صبح ساعت 7:30 . به درون اداره آموزش و پرورش می روم . ماشین حاضر و منتظر من است . باید چهار نفر باشیم ، دو پسر و دو دختر . اما سه نفریم . متوجه غیبت یکی از خانمهای عضو هیئت رئیسه می شوم . وقتی می پرسم می بینم که مشکلی برایش پیش آمده و نیامده. آن لحظه فکر کردم که یکی از رأی هایم را از دست دادم اما الآن با خودم می گویم : "بهتر شد که نیامد" .

شروع به حرکت کردیم . در حال عبور از گردنه مرصاد بودیم که دوستم آهنگ المعلم را گوش می دهد . از او می پرسم که می دانی خواننده اصلاً چه می خواند ؟ میگوید نه ! از آهنگش خوشم می آید و وقتی که برایش معنی می کنم اشتیاقش برای گوش دادن بیشتر می شود ...
رسیدیم . دم در بازرسی بدنی می کنند . از من خواستند که نمونه تبلیغات انتخاباتی ام را به ستاد نظارت مرکزی تحویل دهم . تحویل می دهم . واضحاً چشمانشان از خلاقیت من درشت شده ! به من زمان و مقدار نطق انتخاباتی ام را اعلام می می کنند . روز اول ساعت 17:20 . پس از خوشآمد گویی مدیر کل و رئیس سازمان ، هیئت رئیسه سنی بالا می روند (در دوره بعد من رئیس هیئت رئیسه سنی بودم) . با خودم می گویم چه کسی این هیوت رویسه را انتخاب کرده است ؟ (احساس بد تقلب احتمالی در انتخابات به من دست داد) اما با شنیدن توضیحات رئیس سازمان ارام شدم . نحوه انتخاب اینان به این گونه است که مسن ترین و جوانترین عضوهای مجمع که قصد کاندیداتوری ندارند ، هیئت رئیسه سنی را تشکیل می دهند .
افراد با ایده های مختلف بالا می رفتند و هر کدام واقعاً خوب صحبت می کردند . هر چه نباشد این افراد از فیلتر انتخابات مدرسه و شهرستان گذشته اند . متأسفانه بعضی ها -حتی خانمها!- حاضر بودند برای رأی آوردن چه کارهایی که انجام ندهند ! مثلاً یکی عکس و اسم و برنامه و شماره تماسش را روی کارت ویزیت چاپ کرده بود . من بنا به اعتقاد قلبی ام از پذیرفتن آن طفره رفتم ولی خب خیلی ها ...
نوبت به من رسید . قبلش به یکی از دوستان اشاره کردم که حتماً برگه سوابقم را که خودم دیشب با رایانه تایپ کرده بودم در حین نطقم پخش کند . نفس را حبس کردم و از پله ها به آرامی بالا رقتم .
نطقم را شروع کردم . با بالا و پائین کردن صدا کنترل جمعیت را به دست گرفتم . حالا دیگر جمعیت در کنترل من بود . کار اصلی ام را شروع کردم ...
در حین صحبتهایم چند مرتبه نور عکاسهای پایین تریبون اذیتم کرد اما اجازه ندادم این موضوع روی من تأثیری بگذارد . هر چه بیشتر پیش می رفتم ، نور فلاشهای دوربین ها بیشتر می شد . این اواخر کم کم دیگر داشت مدیر پخش نگاه روی مستمعین را از دست می دادم . خیلی زودتر از انچه که تصور می کردم مطالب و برنامه هایم برای نمایندگی تمام شد . این در حالی بود که همه اکثراً وقت کم می آوردند . با ترفند خوبی از این موضوع هم استفاده کردم .
پائین که آمدم مسئولان و تمام نامزد ها به احترام من بلند شدند و کف زدند . اتفاقی که تا قبل از من برای هیچ کس نیفتاد و بعد از من مرسوم شد . آخرین لحظات قبل از اذان مغرب آخرین نفر بالا رفت . انصافاً خیلی زیبا صحبت کرد . امید من برای اول شدن دیگر تبدیل به دوم شدن شد .
اذان را گفتند . قرار بود بعد از اذان در محل نمازخانه با حضور یک استاد دانشگاه جلسه تحلیل سیاسی داشته باشیم . بعد از نماز و شام به نمازخانه رفتیم ؛ جایی که برای من هیچ گاه فراموش نخواهد شد و مقدر بود من شاهکارم را رقم بزنم ...
استاد دانشگاه کمی تأخیر داشت . سریع در ذهن من جرقه ای زده شد ؛ به یکی از بچه ها اشاره دادم که از کسی که داشت صحبت می کرد یک سؤال تخصصی سیاسی در مورد ارتباط سران فتنه با سران آمریکائی -که خودم آن را نوشته بودم- از او بپرسد . او هم گفت نمی دانم . من هم سریع گفتم : من می دانم . او هم گفت بالا برو و توضیح بده . الآن یک قدم تا عملی کردن نقشه ام فاصله داشتم .
بالا رفتم . ابتدا به سایتهای سازمان سیا استناد کردم و کلاً در مورد انقلابهای رنگی کشورهای مختلف صحبت کردم . سپس از مجری محترم سؤال کردم که اجازه دارم به مسائل فتنه در ایران وارد شوم . او هم پاسخ مثبت داد (می توانستم بدون اجازه وارد شوم اما برای وجاهت قانونی داشتن این سؤال را پرسیدم) . در این حین استاد دانشگاه هم وارد شد و از من خواست که ادامه بدهم .
خب من وارد مسائل ایران شدم اما جانب احتیاط را در پیش گرفتم و زیاد تند روی نکردم که ناگهان مجری -که ظاهراً این قسمت صحبتهایم به مذاقش خوش نیامده بود- به دستور بعضی افراد به من گفت ، وقت شما تمام شد .
از ناحیه خانمها خروش و اعتراض عجیبی بلند شد . خودم هم فکر نمی کردم این خانمهای محجبه که تا آن لحظه خیلی از آنها حتی صحبت نمی کردند این طور در حمایت از من فریاد بزنند . مجری دید که حریف این خیل عظیم نمی شود مجبور شد از من خواهش کند که ادامه بدهد .
می دانستم اگراینجا جوگیر شوم ریزش آراء بدی خواهم داشت . صحبتهایم را زیاد طول ندادم و زود تمامش کردم . باز هم باران تشویق ها و کف زدن ها بود که بر سرم می بارید .
ناگهان یک نامزدی از آقایان بلند شد و گفت : شما به او اجازه دادید که دیدگاهش را بیان کند ؛ به من هم اجازه دهید . بعد از این که صحبتهایش را شروع کرد متوجه شدم که از طرفداران جنبش سبز هست اما اطلاع زیادی ندارد . باز هم موقعیت خوبی پیش آمده بود ...
او چند سؤال را مطرح کرد که من وقتی بالا رفتم جواب دادم . استیصال را در نگاهش می دیدم . آن طور که باید در بحث پیش نرفتم . راستش را بخواهید مطمئن بودم که مغلوب من شده است و دوست ندارم به کسانی که جلویم به زانو در می آیند بدی کنم . احساس کسی را داشتم که دست دشمنش را در یک پرتگاه گرفته که دشمنش نیفتد . یک راه در رو برایش درست کردم تا وقتی بالا می آید حداقل چند رأی داشته باشد اما او مثل من مغرور تر از این حرفها بود ...
وقتی بالا آمد مسائلی را گفت که مرا عصبانی کرد . برای آخرین بار بالا رفتم . تیر خلاص را به پیکر نیمه جانش شلیک کردم به عبارت دیگر دستش را در پرتگاهی که خودش ساخته بود رها کردم و نه تنها این کار را کردم بلکه یک سنگ بزرگ را هم رویش انداختم . طومار او به طور کلی در هم پیچیده شد به طوری که در انتخابات فردا به تعداد انگشتان یک دست هم رأی نیاورد و فقط 3 رأی آورد !
بعد از این که این مناظره با پیروزی آشکار من به پایان رسید ، جو متشنج شد . بحث متوقف شد و موضوع بحث از سیاست منتقل شد . به هر حال من ماهی خودم را گرفته بودم . ستاره سهیل بر جبهه من می درخشید . استاد دانشگاه این قدر از من تعریف کرد که خودم خسته شدم .
آخرین اقدام کاریزماتیکالم را انجام دادم . قبل از پایان کامل جلسه بلند شدم و با بهانه کردن سر درد بیرون رفتم . از نگاههای همه برق شادی و غرور و تشکر را به وضوح می خواندم و از اینها میوه رضایتمندی و اعتماد می چیدم .
داشتم از پله بالا می رفتم که ناگهان یک نفر مرا صدا زد . دیدم چند خانم هستند . خیلی خسته بودم ولی از پله ها پائین رفتم . خیلی گرم تشکر کردند . بعد از پله ها بالا فتم . مسئول یک استان به من گفت : "اگر صحبتهایت را در قسمت انقلابهای خارجی متوقف می کردی قطعاً فردا اول می شدی " و من جواب دادم : برایم مهم نیست که فردا رأی بیاورم یا نه . وظیفه من آگاهی و بصیرت بخشی بود . خدا را شکر موفق هم شدم . امروز می توانم ادعا کنم که رهبرم تنها نیست و نخواهد بود" و واقعاً هم همینطور بود . آن شب از شدت شور و شعف تا دمادم صبح نخوابیدم ...
همان کسی که دیروز با من مقابله کرده بود ، امروز نوبت نطقش رسیده بود . تا خواست در مورد حوادث شب قبل صحبت کند با تذکر رئیس جلسه مواجه شد . به وضوح داشت گریه می کرد چون در مقابل من هیچ شانسی نداشت . تقصیر خودش بود . وقتی نمی توانست چرا وارد رقابتی شد که سرانجامش شکست به این سنگینی بود و از همه مهمتر چرا وقتی برایش راه دررو درست کردم از آن استفاده نکرد ؟ به هر حال وقتی که این صحنه را دید پشت تریبون گفت : "من ..." نتوانست ادامه بدهد . خانمها با لحن معنی داری گفتند " آخی ..." چیزی که باعث شد واقعاً آرزو کنم ایکاش من هم یک خواهر خونی بزرگتر از خودم می داشتم .... از تریبون پائین آمد .
در این حین بلند شدم که به جائی بروم . ناگهان یک گروه دیگر از خانمها جلویم سبز شدند . یکی از آنها گفت : " آقای فلانی . ما بر حسب وظیفه از دیشب داریم برای شما تبلیغ می کنیم . می شود یک سؤال بپرسم ؟" من گفتم بله ، بفرمائید . گفت : "چرا وقتی که با دیگران صحبت می کنید سرتان را این قدر پائین می اندازید ؟! بعضی ها پشت سر شما می گویند که چشمهای شما انحراف دارند و ..." برای چند لحظه عمداً و بر خلاف میلم به چشمانشان نگاهکردم تا بدانند که مچشمهای من مشکلی ندارند . لبخند معناداری زدم و گفتم : "دلیل این نه انحراف قرنیه و نه هیچ چیز دیگری است . شما همه نامحرمید و من هم مطابق اعتقادم به چشم نامحرم خیره نمی شوم ؛ حتی اگر رأی هم نیاورم" بعد از گفتن این جمله حس بدی به من دست داد . بیرون رفتم و دیگر هیچگاه از آن قسمت سالن رد نشدم .
بعد نوبت به یک خانم رسید که مواضع سیاسی اش تشابهات غیر قابل انکاری با من داشت . در اثناء صحبتهایش آن پسر و آن کسی که دیروز گفتم خیلی بهتر از من صحبت کرده بود به نشانه اعتراض بیرون رفتند . این بزرگترین اشتباه آن رقیب من بود چرا که اگر می ایستاد و دم نمی زد خیلی بهتر بود . به هر صورت دعوای دو نامزد بیشتر از همه به نفع من بود . زمین و زمان مقدمات پیروزی قاطع من را فراهم می کردند .
انتخابات شروع شد . تبلیغات ممنوع شد . صدای قلبم را به وضوح می شنیدم . رأی دادم و بیرون رفتم .
بیرون یکی از خانمها به من گفت : "تک رأی به خودتان دادید ، نه ؟" گفتم خیر . با پررویی گفت نه حتماً تک رأی داده اید . گفتم می خواهید قسم بخورم ؟!" واقعاً هم من به غیر از خودم به دو همشهری ام نیز رأی داده بودم .
زودتر از اعلام نتیجه ما حرکت کردیم چون راهمان کمی دور بود و غروب آفتاب قریب . با کلی آرزو آخرین نگاهم را به سالن انداختم و رفتم .
تا دو روز خبری نبود . فکر کردم که تقلب آشکاری رخ داده است . دیگر ناامید شده بودم و هر لحظه برایم عمری بود . تا این که یک روز که در مدرسه بودم ناظم به در کلاس آمد و گفت تلفن با تو کار دارد . شصتم خبر دار شد که اتفاق خوبی قرار است اتفاق بیفتد . در پشت تلفن رئیس سازمان دانش آموزی بود و شخصاً به من تبریک گفت . من به عنوان اولین نفر در تاریخ شهرم کرسی نمایندگی استان کرمانشاه در پنجمین دوره مجلس دانش آموزی جمهوری اسلامی ایران را کسب کردم .


از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم . به اولین نمازخانه که رسیدم سریع سجده شکر را به جای آوردم . بیرون برف می بارید . با وجود سینوزیتیسم شدیدی که به سرما دارم جلوی برف رفتم . احساس می کردم آسمان من را تحسین می کند . جیک جیک گنجشک هایی که از سرما می لرزیدند برای من به مثابه سرود غرور انگیز پیروزی بود . دستم را زیر برف گرفتم . دانه های برف بر روی دستم می نشستند . از بس زیر برف بودم دستم یخ کرده بود و برف اب نمی شد ! برف را نوازش کردم و بوسیدم . به درخت خشکیده مدرسه تکیه دادم . هیچ وقت تا آن موقع احساس خوشبختی نکرده بودم . اصلاً صحبتهای اطرافم را نمی شنیدم . از شادی نمی دانشتم چه کار کنم ! درخت ، برف ، انسان همه و همه برایم مفهوم و معنای تازه ای گرفته بود . دلم می خواست آسمان را بغل کنم و ببوسم ...




این نمایندگی برای من سکوی پرش بلندی شد چون بعداً به واسطه همین انتخابات بارها به وزارت خانه های مختلف رفتم و دوره های مختلف فن بیان و دیپلماسی عمومی و ... را دیدم که در تبلغ فکری من نقش پررنگی داشت . در اولین جلسه عمومی ، در جایگاه هیئت رئیسه قرارگرفتم . قبل از شروع جلسه با هیئت رئیسه جلسه داشتیم . سه پسر و یک دختر ترکیب چهار نفره نمایندگان دوره پنجم استان را تشکیل داده بود . برای این که درک کنید چه کار سختی بوده است ، کافیست به تعداد اشاره کنم . مجمع 70نفره بود و 50 نفر کاندیدا بودند . وسعت سختی کار را هم می توانید از آنجا درک کنید که این اعضاء تمامی شیرین سخن و توانا بودند . سنگ ها را با هم واکندیم و بیرون رفتیم تا با اعضای عادی مجمع وارد سالن شویم .
وقتی می خواستم اولین نطقم را پس از نمایندگی ایراد کنم ، از شدت خوشحالی زبانم در دهانم نمی چرخید . چون اولین نطق من پس از پیروزی بود سخنم با سوره پیروزی (نصر) شروع کردم . سوره نصر با بیش از 5 غلط خواندم . خودتان حساب کنید که چه قدر هول شده بودم !
پس از ان فهمیدم که دو نماینده شهرم به جز خودم به من رأی نداده بودند . این در حال بود که من به غیر از خودم فقط به این دو رأی داده بودم ! فکر نمی کردم این قدر حسود داشته باشم و این قدر هم نامرد باشند . به هر حال مهم نبود . من پیروزی را کسب کرده بودم ...




Per Celeiestialen Celeiestall & Eagle King
HajiAmin - kermanshah

نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت

برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست ...