نوشته شده در شنبه نهم دی ۱۳۹۱ ساعت 17:59 

«سلام» نام پروردگار من است که بهشت را آفرید ...


این مطلب ، ماجرای اولین قتلی است که درست جلوی چشم من اتفاق افتاد . خاطره و نتیجه گیری از این قتل را با هم می خوانیم : 

ساعت 16:5 . نگاهی به ساعتم می اندازم . دو همکلاسی کلاس ICDL Advance شماره مرا برای راهنمایی می خواهند . با هر ترفندی که هست ردشان می کنم . اما پائین درب آموزشگاه ، مرد را صدا می کنم و شماره ام را تحویلش می دهم . به او می گویم به این دلیل شماره ام را سر کلاس نگفتم که چون آن خانم همان را طلب کرده بود . او هم با خنده می گوید : "ای بابا . کره یوزارسیف" ...



ساعت 10 :16 . بعد از مصافحه با همکلاسی به درون بلوار شلوغ شهر می روم .

صدای جیغ ممتدی به گوشم می رسد . خیال می کنم که صدای کودکی است که مادر و پدرش او را به زور به جایی می برند اما دقت که می کنم می بینم جیغ زنی است که درون ماشین از دست مردی جیغ می زند . با خودم می گویم که احتمالاً دعوای زن و شوهری است . اما با شنیدن صدای ضعیف تیر کمی کنجکاوتر می شوم . امان از خوش خیالی (نمی دانم که این خوب است یا بد ؟) . با خودم می گویم لابد شوهر با زن شوخی می کند . تاباورانه دیدم که مرد اسلحه را به طرف شکم زن گرفت . دو بار شلیک کرد اما زن هنوز جیغ می کشید . سپس او را از ماشین به زور پائین برد و سرش را هدف گرفت . با دیدن رنگ خون گیج شدم . مرد با طمأنینه تمام سوار ماشین شد و رفت . می دیدم که چه اتفاقی افتاده اما دوست نداشتم باور کنم . صدای جیغ زن قطع شده بود ولی گوش من هنوز از جیغهای ملتمسانه پر بود . به سرعت خودم را به آن طرف خیابان رساندم . چشمهای باز مانده زن گویای مرگ آنی او بود . چند زن و مرد سریع جمع شدند . با کمال ناباوری دیدم که دارند عکس می گیرند . باز هم با خوش خیالی فرض کردم که زنده باشد . با صدای بلند سر خانم ها داد کشیدم : "هه بزانین زینیه یا نه ؟!" یعنی " حداقل نگاه کنید که هنوز زنده است یا نه ؟" . صدایم در گلویم خفه شد . خون زن تمام خیابان را رنگین کرده بود و رنگین تر هم می کرد . چند جوان شتابزده شروع به فیلم برداری و عکس کردند . با تمام وجود می خواستم که آنها را تا جائی که می خورند کتک بزنم اما انگار دستها و پاهایم توان نداشت ...

خیلی وضعیت بدی بود . نه می توانستم کمک کنم و نه می توانستم آنجا را ترک کنم . خیلی از این وضعیت متنفرم . هیچ وقت دوست ندارم منفعل باشم ...
از تعداد کسانی که به شانه ام می خوردند متوجه گیج بودن خودم شدم . دوست داشتم از این خواب دهشتناک بلند شوم . اما خواب نبود ...
به هر زحمتی که بود از جمعیت بیرون رفتم . دستهایم یخ کرده بود و می لرزید . گویی من قاتل بودم ! اولین کاری که کردم این بود که با مادرم تماس گرفتم . در مطب دکتر در همان حوالی بود . قلبم به شدت تپید . به هر زحمتی بود خودم را به آنجا رساندم . رنگ به رخسارم نمانده بود . چند بار به مردم عابر خوردم . همه یک جوری نگاهم می کردند . به هر جان کندنی بود به مادرم رسیدم . با دیدن سالم بودن او موجی از آرامش به دلم نشست . قضیه را تعریف کردم . سریع یک شکلات به من داد . کمی آرام شدم . 
چهره زن از خاطرم محو نمی شد . محجبه و چادری . وسط بلوار دراز کشیده بود و خون او روی آسفالت می ریخت ... گویی نگاه ملتمسانه او به من و امثال من بود که چرا با دیدن جیغ او کاری نکردیم . هر چند که دیر رسیده بودم و امکان انجام کاری را نداشتم اما باز هم خودم را مقصر می دانستم . خدای من ! دزدی و قتل در روز روشن ؟! آن هم در انظار عمومی و وسط شهر ؟! این نیروی لعنتی انتظامی کدام گوری تشریف داشت ؟ سرم گیج رفت و حالت تهوع به من دست داد . 
"حاجی ! حاجی ! بیا این ور . این عینک خوبه یا اون یکی ؟!" با صدای گرم مادرم به خودم آمدم . وسط مطب ایستاده بودم . با بی حوصلگی گفتم : "نمی دانم . اصلاً مغزم کار نمی کند ..." از نگاه مادرم غر غر را می خواندم اگر چه چیزی نگفت . 
نمی دنم چه طور به خانه رسیدم . مادرم در راه صحبت می کرد ولی من چیزی نمی شندیدم یا نمی فهمیدم . نفهمیدم چه طور در اتاقم فرود آمدم . دراز کشیدم . مادرم انگشتر طلایش را در یک لیوان شربت بادرنجبویه (گیاهی آرامبخش) انداخت و با قند به من داد . وای ! باز هم آن کابوس وحشتناک به سراغم آمد . قیافه مرد ظالم لحظه ای از چشمانم دور نمی شد ...
بلند شدم و این مطلب را نوشتم . شاید کمی آرام بگیرم . افسوس که شاید ساعتی قبل آن زن زنده بود و اگر دست روزگار چنین تقدیر تلخی را برای او نمی خواست ، الآن او کنار خانواده اش بود ...



نمی دانم . شاید به قول پدرم من برای یک مرد بیش از حد رئوف باشم . ولی از صمیم قلب آرزو می کنم که شاهد اعدام آن مرد ظالم باشم . اگر چه که از دیدن مرگ هر انسانی غمگین می شوم اما اگر این مرد زن را کشت و قتل نفس کرد روی من هم قتل عاطفی مرتکب شد ...
تذکر من به نیروی انتظامی به خاطر تعلل نسبت به  ورود بموقع به صحنه است . اگر کمی زودتر گشت آنجا بود شاید قاتل الآن دستگیر شده بود . تازه آنجا وسط شهر بود . پایگاه نیروی انتظامی در وسط شهر هم خالی بود . این نیروی انتظامی کجا بود ؟!
امیدوارم حداقل الآن این قاتل فراری را دستگیر کنند ....


أ لم تر انهم فی کل واد یهیمون (225)و انهم یقولون ما لا یفعلون (226)الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات و ذکروا الله کثیرا و انتصروا من بعد ما ظلموا و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون (227)
***

مگر نمی‏بینی که آنان در هر وادی سرگردانند(225).

و چیزهایی می‏گویند که خود عمل نمی‏کنند(226).

مگر آن کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‏اند و خدا را بسیار یاد کرده‏ اند و از پس آن‏ ستمهایی که دیدند انتقام گرفته‏ اند، زود باشد کسانی که ستم کرده‏ اند بدانند که به کجا بازگشت‏ می‏ کنند(227)


پایان تلخ یک قتل وحشتناک ...

با توجه به این که عواقب قضیه آن قتل دهشتناک هنوز هم دامنگیر شده است بر خودم لازم می دانم که کل قضیه را بازگو کنم .

زن توسط شوهرش کشته شده است . این زن با شوهر خواهر مرحومش ازدواج می کند . بعد از آن مشخص می شود که من قصد ازدواج دیگری دارد . برادران زن تهدید می کنند در صورت ازدواج مجدد مرد همسر جدیدش را می کشند . نکته اسفناکتر این که زن باردار بود ...
بله . در ادامه ماجرا دیروز پلیس سریعاً مخفیگاه قاتل را محاصره می کند . قاتل که راهی جز فرار نمی بیند کودک 7 ساله اش را بالای پشت بام می برد . (قبلاً گفتم که همسرش طلاق گرفته است و دخترش کلاس اول دبستان بود) . ابتدا انگیزه خود از قتل را توضیح می دهد و سپس با دو تیر ، یکی به پیشانی کودکش و یکی دیگر به شقیقه خودش پایان غم انگیز ماجرا را کامل می کند . نکته عاطفی ماجرا این جا بود که در پزشکی قانونی در دست جسد کودک هنوز لواشکی که قصد خوردنش را داشت ، بود ...
واقعاً نمی دانم که رخ دادن این ماجرا در کشوری که مردمش به دین خود معتقدند چه حکمتی دارد . واقعاً متأسفم که بنیان های اعتقادی ما این قدر ضعیف شده که به چنین مواردی ختم شود . 

کار به این موضوع ندارم که این دو اصلاً نسبتی هم با هم داشته باشند یا نه ؛ نفس عمل محکوم است .



درسی از یک قتل وحشتناک ...

شاید اکنون که تقریباً 8 ساعت از آن حادثه هولناک گذشته است بتوانم استنتاج درستی از آن داشته باشم . البته من عذر می خواهم که رده بندی مطلب مناسب خیلی از بازدید کنندگان نبود ؛ اما به هر حال فارغ از سایر جنبه ها ، به نظرم به خاطر عینی و واقعی بودن ماجرا ، دست کم جذابیت هنری داشت ...

آخرین خبرهایی که داشتم دال بر این بود که قاتل و مقتول زن و شوهر بوده اند ؛ واقعیتی که شاید از آن بتوان عبرت گرفت . به نظر من باید ریز به ریز موشکافی کرد .

از آن جائی که زن قبل از شلیک جیغ می کشید می توان به راحتی به سابقه معارضه آنها پی برد ؛ حساب کنید که سابقه اختلاف تا چه حد بوده که کار به اینجا کشیده است . چرا باید یک انسان تا این حد همنوع -کاری به پیوند زناشوئی بینشان ندارم- خود را بیازارد که دست به چنین عملی بزند ؟!

روی سخنم با گروه سنی آسیب پذیر (یعنی کسانی که تازه بالغ شده اند) است . مواظب باشیم . ازدواج امر راحتی نیست . وقتی که یک مرد و زن پیمان زناشوئی می بندند یعنی این که هنجار های یکدیگر را پذیرفته اند و توانایی تطبیق -و یا در مراحل پیشرفته تر تغییر- همسر خود را دارند . اگر هم این طور نباشد هر دو در پیشگاه خدا مدیون می شوند و نوع بد قضیه هم همین بلایی بود که سر این دو آمد ! بعد از سالها یک مقاتله در ملأ عام و تمام ...

عزیزان ! یکی از مهمترین دلایلی که من در پست های قبلی داشتن دوست پسر و دوست دختر را مذموم متلقی کردم ، همین است ؛ چرا که داشتن این نوع دوستی ها ، سطح توقع شما را از زندگی آینده بالا می برد و زمینه تعارض را در این حد هم فراهم می کند !

یک انسان ، انسان است ! اگر خوب باشد از فرشتگان بالاتر (مثل حبیبم رسول خدا «ص») و خواه از حیوان پست تر (مثل آدم کش های تاریخ) . این ما هستیم که تصمیم می گیریم چه باشیم ؛ پس اجازه ندهیم که تقدیرمان بد رقم بخورد !

بیائید با چشم باز زندگی کنیم ! تفکر کنیم . از آینده چه تصوری داریم ؟! امروز ماست که فردای ما را می سازد ! چرا با دستمان ،  خودمان خودمان را نابود کنیم ؟ 

فکر کنیم ، فکر کنیم و فکر . قرآن می فرماید : 

و مانند کسانی نباشید که گفتند شنیدیم در حالی که نمیشنیدند. قظعا بدترین موجودات نزد خدا آنهایی هستند که خود را به کوری و کری زده و نمی اندیشند (سوره ی انفال ایات 21 و 22)


... پس بشارت ده به بندگان من. کسانی که به سخن گوش فرا میدهند و بهترین آن را پیروی میکنند. اینها همان کسانی هستند که خدا آنها را هدایت کرده و اینان همان خردمندانند ( سوره ی زمر ایات 17 و 18)


به هر حال امیدوارم قاتل به سزای عملش برسد و خون مقتول ضایع نشود ؛ چون من هم در این قضیه اسیب دیدم . به اندازه چندین ساعت با ارزش عمرم .

این قضیه فارغ از جنبه های دیگر برای من -به شخصه- درس های زیادی داشت ؛ البته این درسها برای من ازمایش بود تا اعتقاداتم را محک بزنم . عزیزی می گفت که زندگی معلم بی رحمیست ، ابتدا امتحان می گیرد و سپس درس می دهد و این برای من امروز نمود عینی پیدا کرد. 

این آزمایشی بود تا بدانم چگونه باید فوران احساساتم را کنترل کنم و آن طور که شایسته است از ان بهره ببرم . امیوارم که در درگاه قادر متعال از این آزمایش به سلامت عبور کرده باشم . همیشه به درگاه خدا دعا می کنم که در کوران راه زندگی مرا به آزمایشهایی که طاقتش را ندارم دچار نکند . شاید باید به قول پدرم بیشتر با این مردم بجوشم تا آن ها را درک کنم . 

به هر تقدیر امیدوارم که این درسی برای امروز و فردای من و شما شود . دعا می کنم هیچ زوجی در پناه اسلام هیچ اختلافی نداشته باشند که خدای ناکرده به اینجا ختم شود . 

باز هم عذر خواهی و طلب حلالیت می کنم از کسانی که ناخواسته با خواندن این مطالب رنجیده خاطر شدند . 

و العاقبة للمتقین .